این پارت رو برا این زود گذاشتم چون یکی خیلی درخواست کرد خ
این پارت رو برا این زود گذاشتم چون یکی خیلی درخواست کرد خودت میدونی کی هستی🤣
خانواده ی جئون
پارت ۴
که یهو گوشیم زنگ خورد داشتم لعنت میدادم بهش بابام بود یه سیلی زدم ب خودمو جواب دادم
ا.ت: الو
بابای ا.ت رو ب.ت نشون میدم اوک
ب.ت: الو چمندونتو جمع کن دارم میام دنبالت
پایان مکالمه
ا.ت : چرا ؟؟
دیدم قط شده با عصبانیت وسایلمو جمع کردم و منتظر موندم یه ون مشکی اومد با خودم گفتم: مگه قرار نبود بابا بیا د در همین هنگام یه پسره قد بلند ک من تا ارنجش کوتاه بودم اومد پایین از ون سرشو بالا گرفت ودف اون اون کوکبود
اومد جلو بهم گفت
کوک: سوار میشی
ا.ت: دقیقا چرا؟؟؟
کوک: خب ببین بابات تو قمار باخته و تورو فروخته ب من
ا.ت با این حرفش ی قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد و گفت اون بابامه امکان نداره نه نه اون نمیتونه که اشک هام سرازیر شد و ب گریه شدیدی تبدیل شد و همینطوری داشتم گریه میکردم که بادیگاردا از بازوم گرفتن و منو انداختن تو ون و داشتن حرکت میکردن ک یهو چیز تیزی توی بازوم احساس کردم درسته اون اون جونکوک بود ک بهم امپول بیهوشی تزریق کرده بود و خاستم حرفی بزنم ک چشمام سیاهی رفت سرم گیج رفت افتادم رو پاهای جونکوک( منحرف نباشیم🤣)
کوک: .......
(بخدا مغزم نمیکشه فقط اسمات میاد سمتش شرطم نمیزارم چون کم نوشتم بابایی)
خانواده ی جئون
پارت ۴
که یهو گوشیم زنگ خورد داشتم لعنت میدادم بهش بابام بود یه سیلی زدم ب خودمو جواب دادم
ا.ت: الو
بابای ا.ت رو ب.ت نشون میدم اوک
ب.ت: الو چمندونتو جمع کن دارم میام دنبالت
پایان مکالمه
ا.ت : چرا ؟؟
دیدم قط شده با عصبانیت وسایلمو جمع کردم و منتظر موندم یه ون مشکی اومد با خودم گفتم: مگه قرار نبود بابا بیا د در همین هنگام یه پسره قد بلند ک من تا ارنجش کوتاه بودم اومد پایین از ون سرشو بالا گرفت ودف اون اون کوکبود
اومد جلو بهم گفت
کوک: سوار میشی
ا.ت: دقیقا چرا؟؟؟
کوک: خب ببین بابات تو قمار باخته و تورو فروخته ب من
ا.ت با این حرفش ی قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر شد و گفت اون بابامه امکان نداره نه نه اون نمیتونه که اشک هام سرازیر شد و ب گریه شدیدی تبدیل شد و همینطوری داشتم گریه میکردم که بادیگاردا از بازوم گرفتن و منو انداختن تو ون و داشتن حرکت میکردن ک یهو چیز تیزی توی بازوم احساس کردم درسته اون اون جونکوک بود ک بهم امپول بیهوشی تزریق کرده بود و خاستم حرفی بزنم ک چشمام سیاهی رفت سرم گیج رفت افتادم رو پاهای جونکوک( منحرف نباشیم🤣)
کوک: .......
(بخدا مغزم نمیکشه فقط اسمات میاد سمتش شرطم نمیزارم چون کم نوشتم بابایی)
۵.۷k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.