دروغ اجباری فصل2 پارت6
دروغ اجباری
فصل2 پارت6
خدمتکار:تغییر چهره؟چشم!
چانیول:راستی بعدش برو آقای چو رو ببین بهش کلی پول بده تا واسم یکاری انجام بده...میتونی بری.
خدمتکار:چشم.
نقشه ام خیلی خوب بود.
قراره چهره ی برادرشو عوض کنم تا دیگه اونو نشناسه.
(مطمئنا تا اینجا فهمیدین که ته واقعا نمرده😐🤲🏻)
بعدش به آقای چو(آقای چو یه دانشمنده)میگم که خواهرشو از توی خاطراتش پاک کنه تا دیگه اونو به یاد نیاره.
#چندساعتبعد
خب نوبترفتیم واسه تغییر چهرش و آقای چو رو هم با کلی پول راضی کردم که کاری که میخوامو انجام بده.
(خب دیگه عمل کرد و حافظشم پاک کرد و تمام😐😂)
پایان فلش بک💃🏻
#جیمین
چند ساعت گذشته بود.
رفتم پیش دکتر...
جیمین:هنوز بهوش نیومده؟
دکتر:نه هنوز ولی به زودی بیدار میشن.
جیمین:ممنون
برگشتم پیش پسرا.
تهیونگ:چی گفت؟
جیمین:گفت یکم دیگه بهوش میاد.
نامجون:خوبه
جیمین:بچه ها...
پسرا:بله
جیمین:نظرتون چیه وقتی بهوش اومد بهش اعتراف کنم؟
جین:بنظرم بهش بگو چون اینجوری متوجه میشه چند نفر هستن که ازش محافظت کنن.
نامجون:آره بنظر منم بهتره بگی
شوگا:بگو
جیهوپ:آره بگو
تهیونگ:بنظرم بهتر از تو پیدا نمیشه...بگو
خوشحال شدم که قراره بالاخره حسمو بهش بگم.
دکتر:آقای پارک مریض بهوش اومدن.
هممون سریع دویدیم سمت اتاقش.
نشسته بود رو تخت.
پسرا:حالت خوبه؟
رزی:آره ممنون.
تعجب کردیم...
اولین بار بود که رزی تشکر میکرد.
رزی:چرا انقدر تعجب کردین؟
تهیونگ:نه نه فقط خوشحالیم که بهوش اومدی.
جیمین:بچه ها میشه برید بیرون تنها باهاش صحبت کنم؟
پسرا:آره اوکی موفق باشی!
رفتن بیرون.
منم رفتم کنار رزی نشستم.
رزی:چیزی میخوای بگی؟
جیمین:امم...خب راستش...میخوام یه اعترافی کنم.
رزی:بگو
جیمین:م...من دوست دارم...یعنی...عاشقتم...
#رزی
وقتی گفت دوستم داره جا خودم.
یاد کارای چانیول افتادم.
ولی جیمین بهم یه حس دیگه میداد.
پیشش احساس امنیت میکردم.
ولی خب هنوز نمیتونستم بهش جواب بدم.
رزی:م...من نمیدونم چی بگم...راستش...
جیمین:اگه قبول نکنی درک میکنم چون ویدونم چه اتفاقایی برات افتاده و به کسی اعتماد نداری.
تعجب کردم.
رزی:چ...چیو میدونی؟
جیمین همه چیو تعریف کرد واسم.
اشک تو چشمام جمع شد.
رزی:ت...تو از کجا...میدونی؟؟؟
جیمین:بهم اعتماد داری؟
رزی:آره
جیمین:یعنی تو هم دوستم داری؟
دیگه مطمئن شده بودم.
رزی:آ...آره(با گریه)
#جیمین
وقتی گفت آره خیلی خوشحال شدم باورم نمیشد...
حالا وقتش بود حقیقتو بفهمه.
جیمین:برادرت زندس...
لایک+45
کامنت+700
هر هر هر😐😂
چون لایک هنوز نرسیده بود انقدر گفتم😌😂💔
راستی داریم به آخراش نزدیک میشیم
فصل2 پارت6
خدمتکار:تغییر چهره؟چشم!
چانیول:راستی بعدش برو آقای چو رو ببین بهش کلی پول بده تا واسم یکاری انجام بده...میتونی بری.
خدمتکار:چشم.
نقشه ام خیلی خوب بود.
قراره چهره ی برادرشو عوض کنم تا دیگه اونو نشناسه.
(مطمئنا تا اینجا فهمیدین که ته واقعا نمرده😐🤲🏻)
بعدش به آقای چو(آقای چو یه دانشمنده)میگم که خواهرشو از توی خاطراتش پاک کنه تا دیگه اونو به یاد نیاره.
#چندساعتبعد
خب نوبترفتیم واسه تغییر چهرش و آقای چو رو هم با کلی پول راضی کردم که کاری که میخوامو انجام بده.
(خب دیگه عمل کرد و حافظشم پاک کرد و تمام😐😂)
پایان فلش بک💃🏻
#جیمین
چند ساعت گذشته بود.
رفتم پیش دکتر...
جیمین:هنوز بهوش نیومده؟
دکتر:نه هنوز ولی به زودی بیدار میشن.
جیمین:ممنون
برگشتم پیش پسرا.
تهیونگ:چی گفت؟
جیمین:گفت یکم دیگه بهوش میاد.
نامجون:خوبه
جیمین:بچه ها...
پسرا:بله
جیمین:نظرتون چیه وقتی بهوش اومد بهش اعتراف کنم؟
جین:بنظرم بهش بگو چون اینجوری متوجه میشه چند نفر هستن که ازش محافظت کنن.
نامجون:آره بنظر منم بهتره بگی
شوگا:بگو
جیهوپ:آره بگو
تهیونگ:بنظرم بهتر از تو پیدا نمیشه...بگو
خوشحال شدم که قراره بالاخره حسمو بهش بگم.
دکتر:آقای پارک مریض بهوش اومدن.
هممون سریع دویدیم سمت اتاقش.
نشسته بود رو تخت.
پسرا:حالت خوبه؟
رزی:آره ممنون.
تعجب کردیم...
اولین بار بود که رزی تشکر میکرد.
رزی:چرا انقدر تعجب کردین؟
تهیونگ:نه نه فقط خوشحالیم که بهوش اومدی.
جیمین:بچه ها میشه برید بیرون تنها باهاش صحبت کنم؟
پسرا:آره اوکی موفق باشی!
رفتن بیرون.
منم رفتم کنار رزی نشستم.
رزی:چیزی میخوای بگی؟
جیمین:امم...خب راستش...میخوام یه اعترافی کنم.
رزی:بگو
جیمین:م...من دوست دارم...یعنی...عاشقتم...
#رزی
وقتی گفت دوستم داره جا خودم.
یاد کارای چانیول افتادم.
ولی جیمین بهم یه حس دیگه میداد.
پیشش احساس امنیت میکردم.
ولی خب هنوز نمیتونستم بهش جواب بدم.
رزی:م...من نمیدونم چی بگم...راستش...
جیمین:اگه قبول نکنی درک میکنم چون ویدونم چه اتفاقایی برات افتاده و به کسی اعتماد نداری.
تعجب کردم.
رزی:چ...چیو میدونی؟
جیمین همه چیو تعریف کرد واسم.
اشک تو چشمام جمع شد.
رزی:ت...تو از کجا...میدونی؟؟؟
جیمین:بهم اعتماد داری؟
رزی:آره
جیمین:یعنی تو هم دوستم داری؟
دیگه مطمئن شده بودم.
رزی:آ...آره(با گریه)
#جیمین
وقتی گفت آره خیلی خوشحال شدم باورم نمیشد...
حالا وقتش بود حقیقتو بفهمه.
جیمین:برادرت زندس...
لایک+45
کامنت+700
هر هر هر😐😂
چون لایک هنوز نرسیده بود انقدر گفتم😌😂💔
راستی داریم به آخراش نزدیک میشیم
۴۷.۷k
۱۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱.۱k)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.