p7☆
p7☆
وی: به به میا جان صورتتونو ببینیم. نبودی چند وقته.
میا:(لبخند ملایمی میزنه)
بعد خوردن شام همه نشستن و باهم صحبت کردن.
کوک: دخترم میشه بری از اتاقم کتاب منو بیاری همونی که جلد سیاه داره..
میا: چشم پدر..
کوک: خب الان همه که دور هم جمع شدیم میخوام یه حقیقت هایی رو که چند ساله ازتون مخفی کردم رو بهتون بگم.
اولش میا. دخترم تو واقن واقن دختر خودم هستی
درسته پدر و مادر داری ولی من میدونستم تو کنجکاو میشی و به پدر و مادر گفتم وقتی ۱۴ سالت شد به شهر متروکه بیارن تا بدونی خانوادهی واقعیت کیا هستن.
دلیل اینکه چرا تو رو از کنار خود دور کردم این بود که مادرت یعنی ملکه وقتی تو به دنیا اومدی قصد داشت تو رو بکشه. چون تو دختر بودی و مادرتم پسر دوست داشت. من تو رو تا ۲ سالگیت مخفیانه بزرگت کردم ولی مادرت فهمید.
منم تو رو به خانواده ای سپردم.
تا از دست اون زن بی رحم در امان باشی.
و الان داداش اون دختری که خودم بزرگش کردم دختر خودم نبود چون نمیتونستم دوری میا رو تحمل کنم یه دختری عین مال خودم پیدا کردم و بزرگش کردم.
ولی الان اون اینجا نیس و رفته به یه شهر دیگه.
وی: اسم واقیش رو میدونستی؟
کوک: اره اسمش دایانا بود. دخترک رو کنار ساحل ول کرده بودن.
میا به این قضیه شک کرد.
میا: پدر من. اون شهری که زندگی میکردم یه دختری بود اسمشم دایانا بود من میگم شاید اون دختری که میگید اون باشع..
کوک: میا قدرت سفر به زمانو داشت.؟
(کلا همه رو با نشونه میشناسه😅😂)
میا: بله بله.
کوک: پس برای اینکه گفته بود هر شهری رو که من طلسم کنم میره و اونجا زندگی میکنه..
وای باید طلسم اون شترو باطل کنیم جون دایانا در خطره.
جیمین: برادر من میتونم جادوگر رو پیدا کنم..
کوک: ممنونم . میا دیگه از گی برات گفت از خودش نگف...
میا: نه فقط از جنگ و شما و طلسم گفت.
کوک: باش. برادر تو میتونی خانواده دایانا رو پیدا کنی؟
وی: بله برادر نهایت تلاشمو میکنم.
کوک: از همه شما ممنونم...
میا........
وی: به به میا جان صورتتونو ببینیم. نبودی چند وقته.
میا:(لبخند ملایمی میزنه)
بعد خوردن شام همه نشستن و باهم صحبت کردن.
کوک: دخترم میشه بری از اتاقم کتاب منو بیاری همونی که جلد سیاه داره..
میا: چشم پدر..
کوک: خب الان همه که دور هم جمع شدیم میخوام یه حقیقت هایی رو که چند ساله ازتون مخفی کردم رو بهتون بگم.
اولش میا. دخترم تو واقن واقن دختر خودم هستی
درسته پدر و مادر داری ولی من میدونستم تو کنجکاو میشی و به پدر و مادر گفتم وقتی ۱۴ سالت شد به شهر متروکه بیارن تا بدونی خانوادهی واقعیت کیا هستن.
دلیل اینکه چرا تو رو از کنار خود دور کردم این بود که مادرت یعنی ملکه وقتی تو به دنیا اومدی قصد داشت تو رو بکشه. چون تو دختر بودی و مادرتم پسر دوست داشت. من تو رو تا ۲ سالگیت مخفیانه بزرگت کردم ولی مادرت فهمید.
منم تو رو به خانواده ای سپردم.
تا از دست اون زن بی رحم در امان باشی.
و الان داداش اون دختری که خودم بزرگش کردم دختر خودم نبود چون نمیتونستم دوری میا رو تحمل کنم یه دختری عین مال خودم پیدا کردم و بزرگش کردم.
ولی الان اون اینجا نیس و رفته به یه شهر دیگه.
وی: اسم واقیش رو میدونستی؟
کوک: اره اسمش دایانا بود. دخترک رو کنار ساحل ول کرده بودن.
میا به این قضیه شک کرد.
میا: پدر من. اون شهری که زندگی میکردم یه دختری بود اسمشم دایانا بود من میگم شاید اون دختری که میگید اون باشع..
کوک: میا قدرت سفر به زمانو داشت.؟
(کلا همه رو با نشونه میشناسه😅😂)
میا: بله بله.
کوک: پس برای اینکه گفته بود هر شهری رو که من طلسم کنم میره و اونجا زندگی میکنه..
وای باید طلسم اون شترو باطل کنیم جون دایانا در خطره.
جیمین: برادر من میتونم جادوگر رو پیدا کنم..
کوک: ممنونم . میا دیگه از گی برات گفت از خودش نگف...
میا: نه فقط از جنگ و شما و طلسم گفت.
کوک: باش. برادر تو میتونی خانواده دایانا رو پیدا کنی؟
وی: بله برادر نهایت تلاشمو میکنم.
کوک: از همه شما ممنونم...
میا........
۵.۲k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.