بعد از جداییشون

بعد از جداییشون،
یه هفته میشد برای آشغال گذاشتن جلو در هم بیرون نمیرفت ، حبس مطلق، تموم پرده های خونه هم کشیده بود.
تو تاریکی گوشیشو میگرفت دستش زل میزد به عکس طرف ...
عینه مرده ها بود ، تنش سرده سرد...
اصلا رنگ رو صورتش نبود ...
ساعت 3 شب که میشد ، صدای خندیدنش
بلند میشد از اون خنده های که همسایه ها رو هم شاکی میکرد.. همیشه خنده هاش تهش به بغض و گریه ختم میشد.. میگفت من که واسه کسی مهم نیستم
پس چرا بهونه ی اونی رو میگیرم که دیگه برنمیگرده ؟

نمیدوست ولی برا من مهم بود هر کاری میکردم که آروم بشه شبا پای حرفاش میشستم اشکاشو پاک میکردم نمیدوست ولی من نگرانش بودم..مگه میشه ادم نگران خودش نشه... :))
دیدگاه ها (۸۹)

دادگاهی میخواهم,یک قاضی بیرحم,حکم کند,بگوید محکومم به مرگ,به...

کاش میشد به همه فهموند که بی تفاوت بودن نسبت به خیلی چیزا آر...

رمان j_k

رمان (عمارت ارباب )

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط