دلم می خواست زمان متوقف می شد و همه چیز به همین صورتی که
میان پرندگانی که آزادانه پرواز میکنند و بلبلانی که آواز میخوانند و آهوانی که میدوند و چشمهای که میجوشد و رودخانهای که میخروشد و درختانی که میرقصند در آغوش باد و آوای تلخِ تیکتاکی که نیست گذر زمان را گوشزد کند، انسانی که نیست یادآور اندوه باشد و جماعتی که نیست در شلوغیِ آن بیگانه باشم. دلم میخواهد برای مدتی هیچ مشغلهای نباشد، هیچ دردی، هیچ اضطرابی و هیچ اندوهی. دلم میخواهد ذهن و جانم نفس بکشد کمی، در هوایی بدون دلهره و اندوههای اجتنابناپذیر.
دلم میخواهد کمی نفس بگیرم و دوباره به این اقیانوس عمیق برگردم.
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.