پارت ۵
دنبالش راه افتادم و وارد باغ پشت امارت شدیم، جونگکوک سمت تاب بزرگی که به درخت بود رفت و نگاهشو داد به من، منم با خونسردی تمام کنارش نشستم
*خب خانوم کوچولو، نگفتی دشمن احمق من چرا تورو فرستاده اینجا
+ دلیلش هرچی هست نه به من مربوطه و نه به تو
*اوهوم، ولی به تو مربوط میشه اینطور نیست؟
+( لبخند ملیح )
+به عنوان بزرگترین مافیا رفتارت خیلی دوستانست
*دلم نمیخواد امشب خانوم کوچولو اون رومو ببینه
+اونوقت چرا؟ آها فهمیدم چون ممکنه برم بزارم دست شوگا، هه (نیشخند)
*هوم شاید
فلش به ۳ صبح
ات ویو
جونگکوک اینقدر خورد تا مست شدو چرتوپرت میگفت آخرشم سرشو گذاشت رو شونمو خوابش برد
+هه نگاش کن تروخدا مثلا مافیاس
آروم بلد شدمو سمت در خروج رفتم، نگهبانا نبودن واسه همین کارم راحت تر بود
از اونجا خارج شدمو یکم از اون امارت دور شدم و به راننده زنگ زدم تا بیاد دنبالم
شوگا ویو
ازین که اتو فرستادم اونجا پشیمون شدم، ساعت ۳:۳۰ بود و ات هنوز نیومده بود
_نکنه تو راه دزدیدنش، اگه مثل فیلما تو همون امارت زندانیش کردن چی، اگه کشته باشنش چی
پاشدم اسلحمو پر کردمو پالتومو پوشیدم خواستم از در برم بیرون که...
+جایی تشریف میبرین؟
_اتتتتتتتت خدا لعنتت کنه معلومه تا الان کدوم گوری بودییییی
+خفهشو بابا ناسلامتی خودت منو فرستادی به اون خراب شده، بعدشم حرفاتو شنیدم الانم که حالم خوبه
ات ویو
بدوبدو اومد بغلم کرد، یعنی اینقدر نگران و ترسیده بود؟ یعنی همه مافیاها اینجوری اوسکلن؟ هه خنده داره
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.