«عشق پولی پارت۱۱»
«عشق پولی پارت۱۱»
_هی تو کی هستی با این لباس تو خونه ی من چیکار میکنی؟؟؟(عصبانی-اربده)
+م.م.من.خ.خب
همون لحظه همه ب خدمتکارا پشتیف قسطی دو ش جمع شدن(پشت جیمین)
_بهتتتت میگمممم تو کی هستیی؟؟
روشوکرد ب خدمتکارا
_اینننن کیه تو خونه ی من چیکار میکنه؟
&را.راستش اقای پارک ایشون دوست هیون هستن
_با این ریختو قیافه(ی اشاره با لباسات کرد)
(گایز اینجاجیمین همون شخصیت خودشو داره ب زنا خیلی احترام میزاره و از لباسای باز زیاد خوشش نمیاد)
_مگه مننن نگفتم از اون قضیه ب بعد هر دختری رو ک هیون اورد باید ب من اطلاع بدینننن؟؟؟
&م.معذرت میخوایمم
بردنت تو ی اتاق ک نمیدونستی کجاس ک یهو اون مرده اومد و خیلی عصبی نگاه لباست میکرد و توهم دوست نداشتی لباس باز بپوشی و خیلی معذب بودی ولی ب اجبار هیون پوشیدیش جیمین معذب بودنتو فهمید و ی پتو بهت داد وقتی دستشو ک توش پتو بود داشت سمتت دراز میکرد تو فک کردی کاری میخپاد بکنه و اونو با هیون اشتباه گرفتی و ترسیدی یهو پریدی بعدش پتو رو از دستش گرفتی
_هیون خیلی اذیتت کرده؟(حالت همدردی و ناراحت)توعم براش سر تکون دادی و پتو رو گزاشتی رو شونه هات ک یهو در خیلی محکم باز شد و هیون با عصبانیت اومد تو
_مگ نگفتم نیا تو تا بهت بگم
=من هر غلطی بخوام میکنم
_اینجا خونه ی منه مگگگ بهت نگفتم نبایدددد دیگه دخترارو .....(حرفشو قطع کردو با چشاش منظورشو ب هیون رسوند)
=من داداشتم پس این خونه مال منم هستتت هرکار بخوام میکنممم از تپهم اجازه نمیگیرم هیون اومد جلو و دست تورو گرفت و پتورو از روت کشید و داشت میبردت ک جیمین ی مشت زد بهش و خدمتکار تورو از اونجا برد بیرون دم در
+هیون خیلی بد نیست با برادرش؟؟
&اون قبلانم همینکاری رو ک با تو کرده بودو با دخترای دیگه هم انجام داده و خب مارو تهدید میکرد و اخه اقای جیمینو هیون...
حرفش قطع شدو هیون از اتاق اومد بیرون لبش کمی خونی شده بود رفت یجای دیگه و جیمین با صورت داغون اومد سمتت و ی حالتی ک دلش برات میسوخت
_همکلاسیش بودی؟
+ب.بله
_خونت کجاست؟
+میخوای منو ببری پیش خانوادم؟؟(خوشحالی گریت گرفت)
_اره گریه نکن الان اگ بخوایم بریم شب میرسیم و باز بی احترامی ب پدر و مادرت میشه اگه.اگه مشکلی نیست امروز تو اتاق مهمان بمون من با اون مرده دال حرف میزنم و میبرمت پیش خانوادت
+مرسیی. میخواستی بری بغلش از خوشحالی ک تازه فهمیدی وخبره و رفتی اتاق مهمون برات ی لباس مرتب نسبت ب سنت اوردن و از خوشحالی اشک تو چشمات جمع شدو ب این فکر میکردی ک چقد دو برادر میتونن متفاوت باشن
=الو میخوام ا/ت و برای همیشه بخرم.....
_هی تو کی هستی با این لباس تو خونه ی من چیکار میکنی؟؟؟(عصبانی-اربده)
+م.م.من.خ.خب
همون لحظه همه ب خدمتکارا پشتیف قسطی دو ش جمع شدن(پشت جیمین)
_بهتتتت میگمممم تو کی هستیی؟؟
روشوکرد ب خدمتکارا
_اینننن کیه تو خونه ی من چیکار میکنه؟
&را.راستش اقای پارک ایشون دوست هیون هستن
_با این ریختو قیافه(ی اشاره با لباسات کرد)
(گایز اینجاجیمین همون شخصیت خودشو داره ب زنا خیلی احترام میزاره و از لباسای باز زیاد خوشش نمیاد)
_مگه مننن نگفتم از اون قضیه ب بعد هر دختری رو ک هیون اورد باید ب من اطلاع بدینننن؟؟؟
&م.معذرت میخوایمم
بردنت تو ی اتاق ک نمیدونستی کجاس ک یهو اون مرده اومد و خیلی عصبی نگاه لباست میکرد و توهم دوست نداشتی لباس باز بپوشی و خیلی معذب بودی ولی ب اجبار هیون پوشیدیش جیمین معذب بودنتو فهمید و ی پتو بهت داد وقتی دستشو ک توش پتو بود داشت سمتت دراز میکرد تو فک کردی کاری میخپاد بکنه و اونو با هیون اشتباه گرفتی و ترسیدی یهو پریدی بعدش پتو رو از دستش گرفتی
_هیون خیلی اذیتت کرده؟(حالت همدردی و ناراحت)توعم براش سر تکون دادی و پتو رو گزاشتی رو شونه هات ک یهو در خیلی محکم باز شد و هیون با عصبانیت اومد تو
_مگ نگفتم نیا تو تا بهت بگم
=من هر غلطی بخوام میکنم
_اینجا خونه ی منه مگگگ بهت نگفتم نبایدددد دیگه دخترارو .....(حرفشو قطع کردو با چشاش منظورشو ب هیون رسوند)
=من داداشتم پس این خونه مال منم هستتت هرکار بخوام میکنممم از تپهم اجازه نمیگیرم هیون اومد جلو و دست تورو گرفت و پتورو از روت کشید و داشت میبردت ک جیمین ی مشت زد بهش و خدمتکار تورو از اونجا برد بیرون دم در
+هیون خیلی بد نیست با برادرش؟؟
&اون قبلانم همینکاری رو ک با تو کرده بودو با دخترای دیگه هم انجام داده و خب مارو تهدید میکرد و اخه اقای جیمینو هیون...
حرفش قطع شدو هیون از اتاق اومد بیرون لبش کمی خونی شده بود رفت یجای دیگه و جیمین با صورت داغون اومد سمتت و ی حالتی ک دلش برات میسوخت
_همکلاسیش بودی؟
+ب.بله
_خونت کجاست؟
+میخوای منو ببری پیش خانوادم؟؟(خوشحالی گریت گرفت)
_اره گریه نکن الان اگ بخوایم بریم شب میرسیم و باز بی احترامی ب پدر و مادرت میشه اگه.اگه مشکلی نیست امروز تو اتاق مهمان بمون من با اون مرده دال حرف میزنم و میبرمت پیش خانوادت
+مرسیی. میخواستی بری بغلش از خوشحالی ک تازه فهمیدی وخبره و رفتی اتاق مهمون برات ی لباس مرتب نسبت ب سنت اوردن و از خوشحالی اشک تو چشمات جمع شدو ب این فکر میکردی ک چقد دو برادر میتونن متفاوت باشن
=الو میخوام ا/ت و برای همیشه بخرم.....
۶.۷k
۱۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.