دردهایم را همان جا پای ریل ها خاک کردم ؛ دست هایم خالی تر
دردهایم را همان جا پای ریل ها خاک کردم ؛ دست هایم خالی تر از همیشه چمدان را به سمت خود میکشد!
دلم اما قرص است به آمدنی که شاید خیلی بیش از حدِ تصور دلخوشی آور است
سرم را به شیشه تکیه میدهم و به راه می افتیم ؛ روزهای تلخ و دوری ات در سرم نقش میبندد و پلک هایم همراهِ صدای روضه ای که از هندزفری بر جانم مینشیند ، سنگین میشود
نیمه های شب است که راه برایمان نزدیک تر میشود ؛ سرعت حرکت کم شده و پنجره ی رو به رو کم کم مقصد دلتنگی را برای چشم هایمان مشخص میکند و بغض راه گلویم را میبندد
شورِ دیدار و شوقِ وصال به قلبم نور میپاشد و چشمانم را غرق اشک میکند
شبی که برای اولین بار قدم در حریمت کشیدم هلالِ باریک ماه بر فراز حرمت خود نمایی میکرد و حالا سرگردان و دلشکسته اینجا نشسته ام و با نگاه به آسمان دنبال ماه میگردم!
فکرِ برگشت به قلبم چنگ میاندازد!
وداع همیشه تلخ است و دلتنگیِ بعد از وداع حتی تلخ تر از نرسیدنِ وصال!
من اینجا گمشده بودم و این گم شدنی که با همیشه فرق داشت را از عمق جان دوست داشتم!
جوری که آرزو کردم هیچ وقت پیدا شدنی درکار نباشد ؛ دلم میخواست برای همیشه دستم را بگیری و دورم کنی از هرچه در این دنیا هست و چه تلخ که این دست گیری ؛ مثل چشم برهم زدن ؛ زیادی کوتاه بود!
من مینویسم و سرمای صحنِ آزادی دارد تا عمق استخوانم ریشه میدواند ؛ هرچند فکرِ وداع و قدم های آماده برای رفتن با آتش زدنِ جانِ نیمه جانم تناقضی عجیب در وجودم ایجاد میکند که چندان دلنشین نیست
راستی میدانی که من وابسته ام!؟
وابسته ای که اگر دورش کنی مثلِ ماهیِ دور از آب چند باری بالا پایین میپرد و در آخر جان میدهد!
من مطمئنم اگر دوری مان باز طولانی شود جان میدهم!
بیا و نگذار این دیدارِ آخر باشد!
نگذار دلتنگی جانم را ببرد!
من دور از تو میمیرم :)
_به قول آقا میثم :
نزاری دوری از حرم یه عادت شه؟...
#کاف_علیزاده
پ.ن : واسه همتون دعا کردم!
دلیلِ نبودنامم این بود که نیاز داشتم به یه همچین خلوت قشنگی...
الانم تو قطارِ درحال برگشت هم دلگیرم هم خیلی دلتنگ!
کاش میشد خودم و جا بزارم اونجا ؛ دور از همه ی آدما...
پنجم شهریور1401 | 03:00
دلم اما قرص است به آمدنی که شاید خیلی بیش از حدِ تصور دلخوشی آور است
سرم را به شیشه تکیه میدهم و به راه می افتیم ؛ روزهای تلخ و دوری ات در سرم نقش میبندد و پلک هایم همراهِ صدای روضه ای که از هندزفری بر جانم مینشیند ، سنگین میشود
نیمه های شب است که راه برایمان نزدیک تر میشود ؛ سرعت حرکت کم شده و پنجره ی رو به رو کم کم مقصد دلتنگی را برای چشم هایمان مشخص میکند و بغض راه گلویم را میبندد
شورِ دیدار و شوقِ وصال به قلبم نور میپاشد و چشمانم را غرق اشک میکند
شبی که برای اولین بار قدم در حریمت کشیدم هلالِ باریک ماه بر فراز حرمت خود نمایی میکرد و حالا سرگردان و دلشکسته اینجا نشسته ام و با نگاه به آسمان دنبال ماه میگردم!
فکرِ برگشت به قلبم چنگ میاندازد!
وداع همیشه تلخ است و دلتنگیِ بعد از وداع حتی تلخ تر از نرسیدنِ وصال!
من اینجا گمشده بودم و این گم شدنی که با همیشه فرق داشت را از عمق جان دوست داشتم!
جوری که آرزو کردم هیچ وقت پیدا شدنی درکار نباشد ؛ دلم میخواست برای همیشه دستم را بگیری و دورم کنی از هرچه در این دنیا هست و چه تلخ که این دست گیری ؛ مثل چشم برهم زدن ؛ زیادی کوتاه بود!
من مینویسم و سرمای صحنِ آزادی دارد تا عمق استخوانم ریشه میدواند ؛ هرچند فکرِ وداع و قدم های آماده برای رفتن با آتش زدنِ جانِ نیمه جانم تناقضی عجیب در وجودم ایجاد میکند که چندان دلنشین نیست
راستی میدانی که من وابسته ام!؟
وابسته ای که اگر دورش کنی مثلِ ماهیِ دور از آب چند باری بالا پایین میپرد و در آخر جان میدهد!
من مطمئنم اگر دوری مان باز طولانی شود جان میدهم!
بیا و نگذار این دیدارِ آخر باشد!
نگذار دلتنگی جانم را ببرد!
من دور از تو میمیرم :)
_به قول آقا میثم :
نزاری دوری از حرم یه عادت شه؟...
#کاف_علیزاده
پ.ن : واسه همتون دعا کردم!
دلیلِ نبودنامم این بود که نیاز داشتم به یه همچین خلوت قشنگی...
الانم تو قطارِ درحال برگشت هم دلگیرم هم خیلی دلتنگ!
کاش میشد خودم و جا بزارم اونجا ؛ دور از همه ی آدما...
پنجم شهریور1401 | 03:00
۴۱.۴k
۰۵ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.