باور نداشتم که زنی بتواند

باور نداشتم که زنی بتواند
شهری را بسازد و به آن
آفتاب و دریا ببخشد و تمدن.
دارم از یک شهر حرف می زنم!
تو سرزمین منی!
صورت و دست های کوچکت،
صدایت،
من آنجا متولد شده ام
و همان‌جا می میرم!


وت یوزرآ

زج

تسین چیه

هنیس رد

«سفنمه »
دیدگاه ها (۹)

حالم خوب است چونصبح به محض چشم گشودن به خدا سلام کردم ؛حالم ...

وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد ،عزیز میشود !یک لحظه آفتاب در...

نیست صاحب نفَسی، درک کند حالِ مراکاش این شعر بگوید به تو احو...

خدایا هرگاه عاشقانه خواندمت عاشقانه تر جواب دادی...هرگاه خال...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط