چهارده ساله که بودم ؛
چهارده ساله که بودم ؛
عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم
ونامه را بگیرم ،
او پشتش به من بود.
وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی،
آب شد و زمین ریخت!
انگار انسان نبود، فرشته بود !
قاصد و پیک الهی بود ،
از بس زیبا و معصوم بود!
شاید هجده نوزده سالش بود.
نامه را داد.
با دست لرزان امضا کردم
و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز،
کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!
تمام خرجی هفتگی ام ،
برای نامه های سفارشی می رفت.
تمام روز گرسنگی می کشیدم،
اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،
که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد،
خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.
نزدیک یازده صبح که می شد،
می دانستم الان زنگ میزند!
پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،
میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.
حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.
آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .
هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.
فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید !
خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.
چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟
تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،
مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.
مارا که دید زیر لب گفت :
دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.
جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.
آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!
مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟
مردم آنها را از هم جدا کردند.
از لبش خون می آمد و می لرزید.
موهای طلاییش هم کمی خونی بود.
یادش رفت خودکار را پس بگیرد.
نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.
کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.
همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.
از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !
روز بعد پستچی پیری آمد،
به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟
گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.
به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم.
اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !
از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :
من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.
دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :
چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
عاشق پستچی محل شدم.
خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم
ونامه را بگیرم ،
او پشتش به من بود.
وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی،
آب شد و زمین ریخت!
انگار انسان نبود، فرشته بود !
قاصد و پیک الهی بود ،
از بس زیبا و معصوم بود!
شاید هجده نوزده سالش بود.
نامه را داد.
با دست لرزان امضا کردم
و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز،
کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!
تمام خرجی هفتگی ام ،
برای نامه های سفارشی می رفت.
تمام روز گرسنگی می کشیدم،
اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،
که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد،
خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود.
نزدیک یازده صبح که می شد،
می دانستم الان زنگ میزند!
پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،
میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.
حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.
آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .
هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.
فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید !
خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.
چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟
تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم،
مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.
مارا که دید زیر لب گفت :
دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.
جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.
آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!
مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟
مردم آنها را از هم جدا کردند.
از لبش خون می آمد و می لرزید.
موهای طلاییش هم کمی خونی بود.
یادش رفت خودکار را پس بگیرد.
نگاه زیرچشمی انداخت و رفت.
کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.
همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.
از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !
روز بعد پستچی پیری آمد،
به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟
گفت: بیرونش کردند!
بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.
به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم.
اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !
از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :
من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.
دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :
چقدر نامه دارید.خوش به حالتان!
دخترم فکر کرد دیوانه ام!
#چیستا_یثربی
۴.۱k
۲۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.