یا حبیب الباکین
یا حبیب الباکین
قسمت یازدهم
...
"همه منتظرن که شما پرچمو کنار بزنی !"
نمی دانستند چه کار سختی را به من دادند ؟ کنار زدن پرچم از روی تابوت همسرم ؟ سید جانم ؟ دور تابوتت را خلوت کردند . نشستم؛ عمار و رسول هم کنارم . سرم را گذاشتم روی تابوتت . دست کشیدم روی پرچم . پرچم را بوییدم . یک بوی خوب ، مثل بوی ...نمی دانم چه بویی ولی عالی بود ...عالی ! تابوتت را بوسیدم . سید جان ، خیلی سخت بود ولی فقط به خاطر تو ، گریه نکردم ! سخت بود ... سخت !
"بسم الله " گفتم . گوشه ی پرچم را گرفتم . چقدر رسول شبیه تو شده بود ! سرش را خم کرد جلوی صورتم .
"ریحانه ! حالت خوبه ؟"
پرچم را کنار زدم . گلک هایم را محکم روی هم فشار دادم . صدای گریه بالا رفت . چشمم را باز کردم . آرام خوابیده بودی . آرامِ آرام . دست هایم را گذاشتم دو طرف صورتت .
"سلام آقا سید ! خدا قوت !"
دستم را کشیدم روی صورتت ، بدنت ... خیلی سرد بود بدنت ! خیلی !
"میشه همه برن بیرون ؟ ... می خوام تنها باشم !"
شاید بی رحمی بود که مادر و پدر و خواهر ها و برادرت را از اتاق بیرون کنم . ولی می خواستم برای آخرین بار ، من و تو تنها باشیم ؛ دوتایی . عمار و رسول اتاق را خالی کردند .
"همه برن بیرون لطفا !"
چقدر رسول شبیه تو شده بود ...
"تنها که ..."
"لطفا ...!"
عمار و رسول هم رفتند . فقط من ماندم و تو . من و تو ، توی اتاق صورتی دخترکمان . اتاق سیاه شده بود برایم .
"حالا که تنها شدیم ، می خوام برای آخرین بار ... خم شم و ... "
صورتت را بوسیدم . چند بار هم بوسیدم . همه ی صورتت را چند بار بوسیدم ، پیشانی ات ، بینی ات ، چشم هایت ، گونه ات ، لب هایت ...
...
قسمت یازدهم
...
"همه منتظرن که شما پرچمو کنار بزنی !"
نمی دانستند چه کار سختی را به من دادند ؟ کنار زدن پرچم از روی تابوت همسرم ؟ سید جانم ؟ دور تابوتت را خلوت کردند . نشستم؛ عمار و رسول هم کنارم . سرم را گذاشتم روی تابوتت . دست کشیدم روی پرچم . پرچم را بوییدم . یک بوی خوب ، مثل بوی ...نمی دانم چه بویی ولی عالی بود ...عالی ! تابوتت را بوسیدم . سید جان ، خیلی سخت بود ولی فقط به خاطر تو ، گریه نکردم ! سخت بود ... سخت !
"بسم الله " گفتم . گوشه ی پرچم را گرفتم . چقدر رسول شبیه تو شده بود ! سرش را خم کرد جلوی صورتم .
"ریحانه ! حالت خوبه ؟"
پرچم را کنار زدم . گلک هایم را محکم روی هم فشار دادم . صدای گریه بالا رفت . چشمم را باز کردم . آرام خوابیده بودی . آرامِ آرام . دست هایم را گذاشتم دو طرف صورتت .
"سلام آقا سید ! خدا قوت !"
دستم را کشیدم روی صورتت ، بدنت ... خیلی سرد بود بدنت ! خیلی !
"میشه همه برن بیرون ؟ ... می خوام تنها باشم !"
شاید بی رحمی بود که مادر و پدر و خواهر ها و برادرت را از اتاق بیرون کنم . ولی می خواستم برای آخرین بار ، من و تو تنها باشیم ؛ دوتایی . عمار و رسول اتاق را خالی کردند .
"همه برن بیرون لطفا !"
چقدر رسول شبیه تو شده بود ...
"تنها که ..."
"لطفا ...!"
عمار و رسول هم رفتند . فقط من ماندم و تو . من و تو ، توی اتاق صورتی دخترکمان . اتاق سیاه شده بود برایم .
"حالا که تنها شدیم ، می خوام برای آخرین بار ... خم شم و ... "
صورتت را بوسیدم . چند بار هم بوسیدم . همه ی صورتت را چند بار بوسیدم ، پیشانی ات ، بینی ات ، چشم هایت ، گونه ات ، لب هایت ...
...
۲.۸k
۳۰ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.