برگ برگ خاطرات کهنه را وا می کنم
برگ برگ خاطرات کهنه را وا می کنم
حاصل آن روزهایم را تماشا می کنم
تاب خندیدن ندارد چشم هایم بعد از این
تا تو باشی با تمام دردها تا می کنم
هیچ کس غیر از تو حالم را نمی فهمد و من
هی برای رفتنت امروز و فردا می کنم
فرق دارد حال امروز من و دنیای تو
صبر کن اینبار خود را در دلت جا می کنم
قدر یک باران زدن در این حوالی صبر کن
تازه دارم سور و سات عشق برپا می کنم
برگ برگ خاطرات کهنه را وا می کنم
هرچه دارم خرج در تکرار آن ها می کنم
حاصل آن روزهای من کتاب شعر شد
این کتابم را به چشمان تو اهدا می کنم 💜
حاصل آن روزهایم را تماشا می کنم
تاب خندیدن ندارد چشم هایم بعد از این
تا تو باشی با تمام دردها تا می کنم
هیچ کس غیر از تو حالم را نمی فهمد و من
هی برای رفتنت امروز و فردا می کنم
فرق دارد حال امروز من و دنیای تو
صبر کن اینبار خود را در دلت جا می کنم
قدر یک باران زدن در این حوالی صبر کن
تازه دارم سور و سات عشق برپا می کنم
برگ برگ خاطرات کهنه را وا می کنم
هرچه دارم خرج در تکرار آن ها می کنم
حاصل آن روزهای من کتاب شعر شد
این کتابم را به چشمان تو اهدا می کنم 💜
- ۶۱۸
- ۱۸ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط