"I fell in love with someone'' (P65)
"I fell in love with someone'' (P65)
از این به بعد حق نداری نزدیک ا.ت بشی مگر اینکه از رو جنازم رد بشی *داد*
بعد از این حرف جونگکوک از پیشم رفت...سوار ماشین شد...رفت...
با خودم گفتم یعنی متوجه شده کار من بوده؟..وارد عمارت شدم با یوری روبه رو شدم....
لیا : ببینم یوری...
یوری : چیزی شده لیا؟
لیا : نه*سرد*
یوری : ببینم اگه چیزی شده خب بگو دیگه*جدی*
لیا : فک کنم فهمید...
یوری : چیو؟
لیا : جونگکوک فک کنم متوجه شده که کار من بوده...
یوری : کدوم کار میگی؟
لیا : من یکی از آدم هامو فرستادم برا ا.ت...و یکی گفتم از صحنه ی بو.سه ی اونا عکس بگیره...تا بفرستم برا ا.ت ولی....متاسفم
یوری : پس...تو بودی*عصبی*...دختر تو عقلت از دست دادی...جونگکوک اینو بفهمه زندمون نمیزاره *داد*
لیا : اما....
با سیلی که یوری به لیا زد حرف لیا قطع شد...
یوری : تو داری به نقشمون گند میزنی پس کار دیگه ای نیست که انجام بدی(یوری با عصبانیت محل ترک کرد)
...
لیا یهو چشمش به ا.ت افتاد*
از زبان ا.ت :
بعد از اینکه بلند شدم برم آشپز خونه یه لیوان آب بردارم یوری و لیا را دیدم داشتن صحبت میکردن...آروم به صحبت هاشون گوش میدادم...تا مطمئن شدم همچین نقشه هایی دارن از صحنه ی اونا فیلم ظبط کردم....
لیا : ا....ا.ت...*لکنت*..تو از قبل اینجا بودی.؟
ا.ت : نه...اومدم یه لیوان آب بردارم
لیا : چرا..صورتت داغونه...حالت خوبه؟
داشتم لیوان پر آب میکردم گفتم....
ا.ت : چیزی نیس ازم نپرس*سرد*
لیا : *پوزخند* چرا نپرسم ها؟
احساس کردم داره موهام از پشت کشیده میشه...تا دهن کثیفش پشت گوشم شنیدم...
لیا : انتظار نداشته باش تا آخر عمرت خودتو خانم این عمارت بدونی....کمی بیشتر صبر کن...وگرنه...
تا گذاشتم حرفش کامل بگه لیوان آبی که تو دستم داشتم به صورتش ریختم....
لیا : اههه لعنتی داری چیکار میکنی*داد*
از پشت موهاش گرفتم آروم پشت گوشش گفتم....
ا.ت : فک نکن از هیچی خبر ندارم...من از همه چی خبر دارم و میدونم تو کی هستی...و واسه چی اومدی
بعد از اینکه ولش کردم به سمت اتاقم کردم....ادامه داره
از این به بعد حق نداری نزدیک ا.ت بشی مگر اینکه از رو جنازم رد بشی *داد*
بعد از این حرف جونگکوک از پیشم رفت...سوار ماشین شد...رفت...
با خودم گفتم یعنی متوجه شده کار من بوده؟..وارد عمارت شدم با یوری روبه رو شدم....
لیا : ببینم یوری...
یوری : چیزی شده لیا؟
لیا : نه*سرد*
یوری : ببینم اگه چیزی شده خب بگو دیگه*جدی*
لیا : فک کنم فهمید...
یوری : چیو؟
لیا : جونگکوک فک کنم متوجه شده که کار من بوده...
یوری : کدوم کار میگی؟
لیا : من یکی از آدم هامو فرستادم برا ا.ت...و یکی گفتم از صحنه ی بو.سه ی اونا عکس بگیره...تا بفرستم برا ا.ت ولی....متاسفم
یوری : پس...تو بودی*عصبی*...دختر تو عقلت از دست دادی...جونگکوک اینو بفهمه زندمون نمیزاره *داد*
لیا : اما....
با سیلی که یوری به لیا زد حرف لیا قطع شد...
یوری : تو داری به نقشمون گند میزنی پس کار دیگه ای نیست که انجام بدی(یوری با عصبانیت محل ترک کرد)
...
لیا یهو چشمش به ا.ت افتاد*
از زبان ا.ت :
بعد از اینکه بلند شدم برم آشپز خونه یه لیوان آب بردارم یوری و لیا را دیدم داشتن صحبت میکردن...آروم به صحبت هاشون گوش میدادم...تا مطمئن شدم همچین نقشه هایی دارن از صحنه ی اونا فیلم ظبط کردم....
لیا : ا....ا.ت...*لکنت*..تو از قبل اینجا بودی.؟
ا.ت : نه...اومدم یه لیوان آب بردارم
لیا : چرا..صورتت داغونه...حالت خوبه؟
داشتم لیوان پر آب میکردم گفتم....
ا.ت : چیزی نیس ازم نپرس*سرد*
لیا : *پوزخند* چرا نپرسم ها؟
احساس کردم داره موهام از پشت کشیده میشه...تا دهن کثیفش پشت گوشم شنیدم...
لیا : انتظار نداشته باش تا آخر عمرت خودتو خانم این عمارت بدونی....کمی بیشتر صبر کن...وگرنه...
تا گذاشتم حرفش کامل بگه لیوان آبی که تو دستم داشتم به صورتش ریختم....
لیا : اههه لعنتی داری چیکار میکنی*داد*
از پشت موهاش گرفتم آروم پشت گوشش گفتم....
ا.ت : فک نکن از هیچی خبر ندارم...من از همه چی خبر دارم و میدونم تو کی هستی...و واسه چی اومدی
بعد از اینکه ولش کردم به سمت اتاقم کردم....ادامه داره
۱۳.۹k
۰۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.