بچه که بودم

بچه که بودم
با هر خطایی،
پدرم مهم ترین وابستگی ام را برای مدتی از من جدا میکرد تا متوجهِ اشتباهم بشوم؛
کامپیوترم،تلفنِ همراهم یا هرچیزی که میدانست برایم اهمیت دارد
به همین خاطر،هیچوقت دلمِ قرصِ داشته هایم نبود
همیشه ترسِ از دست دادنشان را داشتم
به همین خاطر،
همیشه حواسم به رفتارم،
به نوعِ برخوردم بود...
نه بخاطرِ خودم،
بخاطرِ ترسِ از دست دادنِ وابستگی هایم!
تا جایی که مستقل شدم...
تا جایی که خودم برای خودم تصمیم میگرفتم
از آنجا به بعد،
هر طور که دلم میخواست رفتار میکردم،
چون دیگر ترسِ از دست دادنِ چیزی را نداشتم.
از آنجا به بعد،
آدمهایِ دوست داشتنیِ زندگی ام را هم،
بی آنکه بفهمم،
یک به یک از دست میدادم...
همیشه همین طور است،
آدمها وقتی مطمئن بشوند،
زمانی که جایِ پایشان سفت بشود،
وقتی که بدانند نفس کشیدنتان به نفسشان گره خورده است،
در چشم بهم زدنی تغییر میکنند
بدانند تحتِ هر شرایطی هستید،
هرطور که دلشان میخواهد میتازانند!
برایِ همه ی داشته هایتان،
برایِ همه ی آدمهای اطرافتان،
جا برای اندکی ترسِ از دست دادنتان بگذارید
دلِ آدمها را به ماندنتان قرص نکنید...
#علی_قاضی_نظام
دیدگاه ها (۲)

🎵 🎵 🎵 تو حالیت نیس یکی هرشب تو بارون چشاش تا صبح خیس زده قید...

😍 😍

رفتی اما نگفتیبی توبا این همه شب چه کنم؟#راحیل_نیکفر

این دیوانه ها برای بارشِ باران هشدار میدهند...آخه کدام آدم ع...

حسش میکرد ،با تمام وجود حسش میکرد ، هیچوقت چیزی راجبش نگفت ا...

ازمایشگاه سرد

هیچ‌وقت نفهمیدم چطور بعضی حرف‌ها می‌تونن یک‌دفعه آدم رو از ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط