پارت 5
پارت 5
عشق ابدی ❤️
1روز بعد
کوک : سلام
ات : سلام
کوک : خوبی بهتر شدی ؟
ات : اره بهترم
کوک : خیلی عالی پس بیا که باید بریم خونه
ات : میشه من نیام
کوک : اون وقت چرا (با لحنی جدی )
ات : چون دوست ندارم با تو توی یه خونه باشم
کوک : شوخیت گرفته اصلا فکرشم نکن
ات : اما چرا
کوک : چون..... ( اینجا نمیتونه بگه چون ات رو دوست داره )
ات : خوب بگو
کوک : یه دلیلی هست اما نمیتونم بگم
ات : واقعا
کوک : میشه بس کنی
ات : اره اوکی
کوک : راستی فردا باید بری دانشگاه
ات : باشههه
کوک : پس بریم
داشت میرفتن که ات سرش یه خورده گیج میرفت البته با کوک یکم فاصله داشت یکم چشمای ات داشت سیاهی میرفت که کوک اونو میگیره کوک ات رو صدا میزنه که بهوش امد کوک نفس عمیقی کشید و همونطور که کوک ات رو بغل کرده بود گذاشت تو ماشین و کوک جفت ات نشست نگاهش میکرد ات چند دقیقه خوابیده بود کوک داشت صورتشو نزدیک ات میبرد که ماشین تکون خورد و ات بلند شد و کوک سریع ازش دور شد و ات نگاه به شیشه میکرد که یه بستنی فروشی رو دید سریع بلند گفت :
ات : وای بستنی راننده وایسا
کوک : چی شده
ات : بستنی میخوام
کوک : باشه بی بریم
ات : بزن که بریم
موقعی که خواستن در بیان چون که ات عجله داشت با هیجان بلند شد و همون لحظه راننده ترمز گرفت که ات افتاد تو بغل کوک ات داشت با تعجب نگاه میکرد که کوک گفت :
کوک : نمیتونی یه جارو بگیری وایسی دسته پا چلفتی
ات : خودتم دیدی که نتونستم کنترل خودمو حفظ کنم
کوک : ولش کن بیا بریم
ات : بریم
بعد از اینکه بستنی خریدن و خوردن رفتن به خونه
کوک : وای رسیدم
ات : اخیش چقدر خسته شدم
کوک : خوب برو داخل دیگه
ات : باشه اما اول ...
کوک : اما اول چی
که یهو ات امد لپ کوک رو پرسید
کوک داشت باتعجب نگاه به ات میکرد که ات خواست بره اما کوک دستش رو کشید و لبای محکمش روی لبای ات آورد :
5مین بعد
ات : چیکار میکنی
کوک : لبات واقعا خوشمزه میشه دوباره
ات : همون یه بارشم زیادیه
کوک : واقعا از نظر من که خیلی کم بود
ات : میشه دلیل اینکارت رو بگی
کوک : باشه اول تو شروع کردی بعدش من جذابش کردم چون دوست دارم
ات : چی
کوک : مگه دروغ عاشقتم اگه بخوای همین الانم داد میزنم
ات : دیوونه بیا بریم داخل
ادامه دارد ......🍃💚
اگه پارت بعدی رو دوست داری بدونی چی میشه پس ³⁰لایک و ²⁵ هم کامنت بزارین 🔎🖤
عشق ابدی ❤️
1روز بعد
کوک : سلام
ات : سلام
کوک : خوبی بهتر شدی ؟
ات : اره بهترم
کوک : خیلی عالی پس بیا که باید بریم خونه
ات : میشه من نیام
کوک : اون وقت چرا (با لحنی جدی )
ات : چون دوست ندارم با تو توی یه خونه باشم
کوک : شوخیت گرفته اصلا فکرشم نکن
ات : اما چرا
کوک : چون..... ( اینجا نمیتونه بگه چون ات رو دوست داره )
ات : خوب بگو
کوک : یه دلیلی هست اما نمیتونم بگم
ات : واقعا
کوک : میشه بس کنی
ات : اره اوکی
کوک : راستی فردا باید بری دانشگاه
ات : باشههه
کوک : پس بریم
داشت میرفتن که ات سرش یه خورده گیج میرفت البته با کوک یکم فاصله داشت یکم چشمای ات داشت سیاهی میرفت که کوک اونو میگیره کوک ات رو صدا میزنه که بهوش امد کوک نفس عمیقی کشید و همونطور که کوک ات رو بغل کرده بود گذاشت تو ماشین و کوک جفت ات نشست نگاهش میکرد ات چند دقیقه خوابیده بود کوک داشت صورتشو نزدیک ات میبرد که ماشین تکون خورد و ات بلند شد و کوک سریع ازش دور شد و ات نگاه به شیشه میکرد که یه بستنی فروشی رو دید سریع بلند گفت :
ات : وای بستنی راننده وایسا
کوک : چی شده
ات : بستنی میخوام
کوک : باشه بی بریم
ات : بزن که بریم
موقعی که خواستن در بیان چون که ات عجله داشت با هیجان بلند شد و همون لحظه راننده ترمز گرفت که ات افتاد تو بغل کوک ات داشت با تعجب نگاه میکرد که کوک گفت :
کوک : نمیتونی یه جارو بگیری وایسی دسته پا چلفتی
ات : خودتم دیدی که نتونستم کنترل خودمو حفظ کنم
کوک : ولش کن بیا بریم
ات : بریم
بعد از اینکه بستنی خریدن و خوردن رفتن به خونه
کوک : وای رسیدم
ات : اخیش چقدر خسته شدم
کوک : خوب برو داخل دیگه
ات : باشه اما اول ...
کوک : اما اول چی
که یهو ات امد لپ کوک رو پرسید
کوک داشت باتعجب نگاه به ات میکرد که ات خواست بره اما کوک دستش رو کشید و لبای محکمش روی لبای ات آورد :
5مین بعد
ات : چیکار میکنی
کوک : لبات واقعا خوشمزه میشه دوباره
ات : همون یه بارشم زیادیه
کوک : واقعا از نظر من که خیلی کم بود
ات : میشه دلیل اینکارت رو بگی
کوک : باشه اول تو شروع کردی بعدش من جذابش کردم چون دوست دارم
ات : چی
کوک : مگه دروغ عاشقتم اگه بخوای همین الانم داد میزنم
ات : دیوونه بیا بریم داخل
ادامه دارد ......🍃💚
اگه پارت بعدی رو دوست داری بدونی چی میشه پس ³⁰لایک و ²⁵ هم کامنت بزارین 🔎🖤
۷.۵k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.