پارت47
#پارت47
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
تلفنو برداشتم که صدای بوق ازادش پیچید داخل گوشم
با عربده گفتم:
+ با کی صحبت میکردی ها؟
_با...با....
موهای بلندشو گرفتم تو دستم و محکم کشیدم که چشماش اشک افتاد
+ با کی؟؟؟ دِ بنال تا صلاخیت نکردم
دستشو روی دستم گذاشت و سعی داشت فشار دستمو کمتر کنه اما چندان موفق نبود ، با درد نالید:
_ آخ سرم....بخدا با مادرم حرف میزدم....
+ که با مادرت حرف میزدی اره؟؟ کی بهت اجازه داد هان؟!
هان رو انقد با فریاد گفتم که گلوم سوخت ، کمربندمو از شلوارم باز کردم و دور دستم پیچیدمش
با چشمای وحشت زده اش نگام میکرد و صورتش خیس عرق بود ، دستمو بردم بالا و ضربه ی محکمی به کمرش زدم که از درد جیغی کشید
ضربه ی دومو محکم تر روی بدنش فرود آوردم که با گریه گفت:
_ آییی تورخدا نزن ، غلط کردم نزن........
بی رحمانه دستمو بردم بالا که دستم تو هوا معلق موند . این کی بود که جرعت کرده بود تو کارای من دخالت کنه؟
با خشم برگشتم عقب که با دیدن اردلان خشکم زد ، صورتش درهم بود و اخمی بین ابروهاش نشونده بود
کمربندو از دستم کشید و پرتش کرد اون طرف
_ چیکارمیکنی ارسلان؟ چیکار این بچه داری؟؟
نفس نفس زنان به بهسا چشم دوختم که داشت گریه میکرد و از شدت ضربه هام مینالید
+ برو بیرون به تو مربوط نیست ، کی اصن تورو راه داده اینجا؟؟؟
_ مثل اینکه فراموش کردی اینجا خونه ی باباس نه تو!! برو کنار ببینم چیکار کردی با این دختر
اردلان به سمت بهسا رفت و کمکش کرد تا روی تخت بشینه ، دستمالی برداشت و مشغول پاک کردن اشکاش شد
#دخترکوچولویمن👧🏻💧
تلفنو برداشتم که صدای بوق ازادش پیچید داخل گوشم
با عربده گفتم:
+ با کی صحبت میکردی ها؟
_با...با....
موهای بلندشو گرفتم تو دستم و محکم کشیدم که چشماش اشک افتاد
+ با کی؟؟؟ دِ بنال تا صلاخیت نکردم
دستشو روی دستم گذاشت و سعی داشت فشار دستمو کمتر کنه اما چندان موفق نبود ، با درد نالید:
_ آخ سرم....بخدا با مادرم حرف میزدم....
+ که با مادرت حرف میزدی اره؟؟ کی بهت اجازه داد هان؟!
هان رو انقد با فریاد گفتم که گلوم سوخت ، کمربندمو از شلوارم باز کردم و دور دستم پیچیدمش
با چشمای وحشت زده اش نگام میکرد و صورتش خیس عرق بود ، دستمو بردم بالا و ضربه ی محکمی به کمرش زدم که از درد جیغی کشید
ضربه ی دومو محکم تر روی بدنش فرود آوردم که با گریه گفت:
_ آییی تورخدا نزن ، غلط کردم نزن........
بی رحمانه دستمو بردم بالا که دستم تو هوا معلق موند . این کی بود که جرعت کرده بود تو کارای من دخالت کنه؟
با خشم برگشتم عقب که با دیدن اردلان خشکم زد ، صورتش درهم بود و اخمی بین ابروهاش نشونده بود
کمربندو از دستم کشید و پرتش کرد اون طرف
_ چیکارمیکنی ارسلان؟ چیکار این بچه داری؟؟
نفس نفس زنان به بهسا چشم دوختم که داشت گریه میکرد و از شدت ضربه هام مینالید
+ برو بیرون به تو مربوط نیست ، کی اصن تورو راه داده اینجا؟؟؟
_ مثل اینکه فراموش کردی اینجا خونه ی باباس نه تو!! برو کنار ببینم چیکار کردی با این دختر
اردلان به سمت بهسا رفت و کمکش کرد تا روی تخت بشینه ، دستمالی برداشت و مشغول پاک کردن اشکاش شد
۳.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.