چجوری اعتراف میکنن
چجوری اعتراف میکنن ؟
بنگچان : شما خیلی ساده داخل کافه نشسته بودید که اون اومد و گفت میخواد یچیزی بهتون بگه . بعد رفت یه گوشه و با دوستش که مینهو صداش کرده بود بحث هایی میکرد که شما نمیشنیدین . بلاخره کلافه شدین و سمتشون رفتین و گفتین : من عجله دارم ، میشه زودتر کارتونو بگین ؟
مینهو هم خیلی عادی گفت : دوستم ازت خوشش اومده ، یا شمارتو بهش میدی یا هرشب گریه میکنه ، مدلش اینجوریه . برای ارامش هموطن عزیزت که ایشون میاد پیشش گریه میکنه ، میشه شمارتو بهش بدی ؟
لینو : شما و لینو دوستای بچگی بودین و باهم خیلی صمیمی بودین . یبار که به یاد کودکی هاتون رفته بودین توی خونه درختی کوچولوتون لینو بدون مقدمه گفت : از وقتی بچه بودم رویا پردازی میکردم که تو لباس عروس پوشیدی. الان که فکر میکنم ، میخوام خودم داماد باشم
چانگبین : اون یه روز با شما قرار گذاشت و تمام روز تلاش کرد بهتون اعتراف کنه . اما به دلایلی نمیشد . یا خودش دستپاچه میشد یا شما خنگ بازی درمیاوردین و متوجه نمیشدین
در پایان روز با پیشنهاد نا امیدانه چانگبین به بار رفتین . هردوتون حسابی مست بودسن که یهو به خودتون اومدین و چانگبین که گریون جلوتون زانو زده بود رو دیدین .
چانگبین با اشک های فراوان گفت : ا.ت ، اگه تو دوست دخترم نباشی این زندگیو ادامه نمیدم ، خودمو از مبل پرت میکنم پایین !
هیونجین : شما فکر میکردید که با هیونجین فقط دوتا همکلاسی و شاید دوست ساده هستید ، اما همچین چیزی نبود . هیونجین یک سال کامل نسبت به شما عشق پنهان داشت تا اینکه اعتراف کرد ، البته اگر دوستش چانگبین مجبورش نمیکرد قرر نبود اصلا اعتراف کنه .
شما بعد از مدرسه باهم دیگه به یک کیک فروشی رفتین و اونجا اعتراف کرد .
«شنیدی میگن وقتی عاشق میشی دنیات رنگی رنگی میشه ؟ تو رنگی ترین چیزی هستی که دیدم »
ایده هام تموم شدن ، استعدادمم همینطور . میشه همین بولشتو قبول کنین ؟ :(
#اسکیز #استری_کیدز #سناریو #فیکشن
بنگچان : شما خیلی ساده داخل کافه نشسته بودید که اون اومد و گفت میخواد یچیزی بهتون بگه . بعد رفت یه گوشه و با دوستش که مینهو صداش کرده بود بحث هایی میکرد که شما نمیشنیدین . بلاخره کلافه شدین و سمتشون رفتین و گفتین : من عجله دارم ، میشه زودتر کارتونو بگین ؟
مینهو هم خیلی عادی گفت : دوستم ازت خوشش اومده ، یا شمارتو بهش میدی یا هرشب گریه میکنه ، مدلش اینجوریه . برای ارامش هموطن عزیزت که ایشون میاد پیشش گریه میکنه ، میشه شمارتو بهش بدی ؟
لینو : شما و لینو دوستای بچگی بودین و باهم خیلی صمیمی بودین . یبار که به یاد کودکی هاتون رفته بودین توی خونه درختی کوچولوتون لینو بدون مقدمه گفت : از وقتی بچه بودم رویا پردازی میکردم که تو لباس عروس پوشیدی. الان که فکر میکنم ، میخوام خودم داماد باشم
چانگبین : اون یه روز با شما قرار گذاشت و تمام روز تلاش کرد بهتون اعتراف کنه . اما به دلایلی نمیشد . یا خودش دستپاچه میشد یا شما خنگ بازی درمیاوردین و متوجه نمیشدین
در پایان روز با پیشنهاد نا امیدانه چانگبین به بار رفتین . هردوتون حسابی مست بودسن که یهو به خودتون اومدین و چانگبین که گریون جلوتون زانو زده بود رو دیدین .
چانگبین با اشک های فراوان گفت : ا.ت ، اگه تو دوست دخترم نباشی این زندگیو ادامه نمیدم ، خودمو از مبل پرت میکنم پایین !
هیونجین : شما فکر میکردید که با هیونجین فقط دوتا همکلاسی و شاید دوست ساده هستید ، اما همچین چیزی نبود . هیونجین یک سال کامل نسبت به شما عشق پنهان داشت تا اینکه اعتراف کرد ، البته اگر دوستش چانگبین مجبورش نمیکرد قرر نبود اصلا اعتراف کنه .
شما بعد از مدرسه باهم دیگه به یک کیک فروشی رفتین و اونجا اعتراف کرد .
«شنیدی میگن وقتی عاشق میشی دنیات رنگی رنگی میشه ؟ تو رنگی ترین چیزی هستی که دیدم »
ایده هام تموم شدن ، استعدادمم همینطور . میشه همین بولشتو قبول کنین ؟ :(
#اسکیز #استری_کیدز #سناریو #فیکشن
- ۳.۳k
- ۱۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط