پارت 20
انقدر خسته بود که تا به عمارت رسیدند، خودش را روی تخت رها کرد.. خرید با ان پسر حالش را دگرگون کرده بود.. نمیدانست چرا، اما لرزش قلبش و حالش در کنار ان پسر، نشانه ی خوبی نبود.. نباید به این احساسات اجازه ی پیشروی میداد... باید همان سوبین محکم و یخی، که قلبش از فولاد بود، میماند.. ولی.. اینها ظاهرش بود.. همش حرف بود.. قلبش فولادی نبود... جنس قلبش پَر بود.. نرم بود... هرچقدر تلاش کرد، قلبش را مثل ظاهرش کند.. نتوانست... نشد.. این مهربانی، درونی بود... درونش نرم بود... غمگین هم بود... قلبش شکسته و زخمی بود.. از همه خسته بود... از بانو... از مادر و پدری که 4 سال است سراغی از او نگرفتند... به ظاهر 4 سال کم است.. ولی برای یک پسر که در 20 سالگی، تنها شد.. زیاد است.. به اندازه ی 400 سال... مگر در دنیا غیر از ان دو نفر چه کسی را داشت که اینگونه از خانه راندنش؟ که اینگونه به او گفتند دیگری پسری به این اسم ندارند؟ مگر چه کار کرده بود جز راه اندازی این باند تنها برای انتقام؟ همه ی سیاهی را به جان خرید تا انتقام چهار سال خواب پدر و مادرش را از بانو بگیرد... چرا درکش نکردند و به او راه درست را نشان ندادن؟ بانو.. کسی که پدرش قبلا برای او کار میکرد، چرا پدرش را نبخشید و این بلا را سر انها اورد؟ او که خودش پسر داشت، چرا جلوی چشم یک پسر 17 ساله به پدر و مادرش شلیک کرد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ این چرا ها سالها در ذهنش میچرخید... و جوابش پیش یک نفر بود... بانو! چشمانش را بست... نمیتوانست بخوابد.. خاطرات در ذهنش رژه میرفتند.. بلند شد و به طرف پنجره رفت.. ان را باز کرد.. باران میبارید.. شاید وقت خوبی برای بارانی شدن خودش بود.. اجازه را صادر کرد.. خودش هم بارانی شد..رعد و برق در چشمانش جرقه زد و قطرات باران دانه به دانه پایین ریختند.. انگار واقعا این اشک ها نیاز به اجازه داشتند و سدشان شکسته بود... باران بارید و قطرات اشکش پایین امدند.. پیش خودش و ماه شبش که میتوانست ضعیف باشد.. نمیتوانست؟ ماه.. چیزی که سالهاست همدمش است.. از 17 سالگی... چقدر زیبا با معرفت بود.. چقدر زیبا هرشب به حرف هایش گوش داد.. چقدر زیبا صبور بود.. ذهنش پر کشید به طرف بومگیو.. پسر بانو.. پسری با تفاوتی زمین تا اسمان.. معلوم بود درونی مهربان دارد... معلوم بود راضی به این کار نیست... از چشمانش همه چیز آشکار بود..یک غم... غمی بزرگ... چشمانش مثل پنجره بود.. پنجره ای که کمی تار است، ولی درونش را به نمایش میگذارد.. روح شکسته اش... قلب نرمش.. این پسر با او چه کرد؟ چه می کند؟ این پسر... بومگیو... شاید وقتش بود... نه؟
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.