با شعری آمده ام
با شعری آمده ام ،
با کمی سکوتِ شب های برفی...
این چشم ها دیگر
تابِ چله نشینی باران را ندارند.
یادت هست؟
همه ی شعرهایم
می خواستند "تو" باشند
زیر برف راه بروند
بخندند
و بسرایند:
که آسوده باش
من فقط کمی بی قرارم...
اینبار که آمدم
خشکسالیِ چشم هایم را
پشت در می گذارم
انگشت هایت را
در باغچه می کارم...
فردا
مچاله ی زمین را
مشت مشت بیرون می کشم !
با کمی سکوتِ شب های برفی...
این چشم ها دیگر
تابِ چله نشینی باران را ندارند.
یادت هست؟
همه ی شعرهایم
می خواستند "تو" باشند
زیر برف راه بروند
بخندند
و بسرایند:
که آسوده باش
من فقط کمی بی قرارم...
اینبار که آمدم
خشکسالیِ چشم هایم را
پشت در می گذارم
انگشت هایت را
در باغچه می کارم...
فردا
مچاله ی زمین را
مشت مشت بیرون می کشم !
- ۳.۲k
- ۰۵ تیر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط