با شعری آمده ام

با شعری آمده ام ،
با کمی سکوتِ شب های برفی...
این چشم ها دیگر
تابِ چله نشینی باران را ندارند.
یادت هست؟
همه ی شعرهایم
می خواستند "تو" باشند
زیر برف راه بروند
بخندند
و بسرایند:
که آسوده باش
من فقط کمی بی قرارم...
اینبار که آمدم
خشکسالیِ چشم هایم را
پشت در می گذارم
انگشت هایت را
در باغچه می کارم...
فردا
مچاله ی زمین را
مشت مشت بیرون می کشم !
دیدگاه ها (۲۸)

کبوتر هم که باشیگاهیدود شهرپر و بالت را سیاه میکندبه یک هوای...

حافظ هنوز اصرار داردخبر خوشی در راه استتو کجای دنیای منی که ...

ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ، ...ﺑﻪ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺘﻬﺎﯼ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪﺟﻤﻊ ﺁﻭﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺩ...

آب شدم آقا ازین همه شرمندگی حلال کن مراخیلی حرف حساب بود..نش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط