part 2
امروز باید به شرکت آماندا میرفتم تا بتونم ثابت کنم منم لیاقت دارم در حال دویدن به سمت شرکت بودم هوا خیلی سرد شده بود و میتوانستم سرما را بین اجزای صورتم حس کنم داشت دیرم میشد آماندا از وقتی باعث آتش سوزی شرکتش شدم نمیگذارد با ماشین به شرکت بروم و مجبور میشدم پیاده بروم به سمت سالن ساختمان رسیدم آهی کشیدم و به سمت محل کار خود رفتم و شروع به کار کردم ساعت ها گذشت وقتی از کار خسته شدم دفترم را برداشتم و شروع به طراحی آن پسر رویاهای هر شبم کردم سعی کردم تک تک جزئیات را حفظ کنم و بکشم طراحی کامل شد این دقیقا شبیه همان شخصیت بود در حال فکر کردن به او بودم واقعا خیلی جذاب بود نمیتوانستم از نگاه کردن دست بردارم تا اینکه صحبت های آماندا راجب خودم را شنیدم آماندا داشت با یکی از معاون ها صحبت میکرد معاون میگفت : چطور امکان داره خانم سلن با هفده سال سن توی این شرکت کار کنه ؟ امکان نداره!
آماندا گفت : سلن توی عمارت درس میخونه و باید با پول خودش زندگی کنه نه پول من
توجهی به آماندا نکردم گردنبند های پدر و مادرم را از جیب هایم بیرون آوردم و نگاهی به آنها کردم اشک از گوشه چشمم جاری شد مادرم گفته بود وقتی شخص مورد علاقت رو دیدی این گردنبند رو به اون بده
در حال فکر کردن راجب مادرم بودم که یک تصویر ذهنی باعث شد هر چیزی که به آن فکر میکردم را کنار بگذارم یک تصویر از اون پسر توی خواب هام بود که گردنبند پدرم را به گردن داشت این چه معنی داشت؟
ولی اون یک شخص واقعی نبود من او را فقط در خوابم دیده بودم با خودم گفتم اثرات فکر کردن زیاد هست برای همین توجهی نکردم اما فکرش از سرم بیرون نمیرفت هر دقیقه به چهره اش فکر میکردم به اتفاقاتی که توی خواب هایم تجربه کردیم فکر میکردم
هرگز نمیتوانستم فکر نکنم برای چی گردنبند پدرم را به گردن داشت
آماندا گفت : سلن توی عمارت درس میخونه و باید با پول خودش زندگی کنه نه پول من
توجهی به آماندا نکردم گردنبند های پدر و مادرم را از جیب هایم بیرون آوردم و نگاهی به آنها کردم اشک از گوشه چشمم جاری شد مادرم گفته بود وقتی شخص مورد علاقت رو دیدی این گردنبند رو به اون بده
در حال فکر کردن راجب مادرم بودم که یک تصویر ذهنی باعث شد هر چیزی که به آن فکر میکردم را کنار بگذارم یک تصویر از اون پسر توی خواب هام بود که گردنبند پدرم را به گردن داشت این چه معنی داشت؟
ولی اون یک شخص واقعی نبود من او را فقط در خوابم دیده بودم با خودم گفتم اثرات فکر کردن زیاد هست برای همین توجهی نکردم اما فکرش از سرم بیرون نمیرفت هر دقیقه به چهره اش فکر میکردم به اتفاقاتی که توی خواب هایم تجربه کردیم فکر میکردم
هرگز نمیتوانستم فکر نکنم برای چی گردنبند پدرم را به گردن داشت
- ۲۱۱
- ۲۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط