ده دقیقه ی خوش طعم
ده دقیقه ی خوش طعم ...
اگر بعد از ظهر ها گذرتان به سعادت آباد یک ایستگاهی پایین تر از میدان بهرود خورده باشد به خانم جوانی برخورده اید که بساط آش های مختلفش را پشت وانت مسقفی پهن کرده و اگر مشتری داشته باشد مشغول خوش و بش با مشتری هایش است و اگر سرش خلوت باشد کتابچه ای در دستش دارد که با آرامش از روی آن می خواند ...
هیچ وقت نفهمیدم چه کتابی در دست دارد اما به نظرم قرآن است شاید هم دعای رزق و روزی .. راستش را بگویم فهمیدنش خیلی هم برایم مهم نبوده هرچه هست به آن اعتقاد دارد و از خواندنش لذت می برد .
از نیایش که می پیچم داخل بلوار پیام در فاصله ی چند متری ماشینش که مشغول پارک کردن می شوم تا چشمش به من می افتد با لبخند دستی تکان می دهد
نزدیک ماشین وانتش که می شوم هردو با خوش رویی خوش و بشی می کنیم و بعد مودبانه از من می پرسد که از کدام آش بریزم ؟
منم انگار که انهو درون رستوران هتل هفت ستاره نشسته باشم می گویم ؛ همان همیشگی ، لبخندی می زند و در قابلمه ی آش رشته را برمی دارد .... مثل همیشه یه کاسه میل می کنید یک ظرف هم برای مادر و مادربزرگتان می برید ...
کاسه ی داغ آش را که به دستم می دهد قاشق را که در دهانم می گذارم طعم خاطره انگیز آش رشته که در دهنم زنده می شود ابرویی بالا می اندازم و صدای به به گفتنم در می آید ، خانم آش فروش هم با حجب و حیا مقنعه اش را جلو عقب می کند و با لبخند مثل همه ی دفعات قبل می گوید ؛ خداروشکر که خوشتون اومد نوش جان ...
همانطور که نگاهم به کاسه ی آش است و با اشتها از آن می خورم برای چند دهمین بار توضیح می دهم که البته مادر و مادر بزرگ من خودشان آش پزهای قابلی هستند و در بین اهل فامیل آششان زبانزد است اما آش شما چیز دیگریست اصلا مادرم مشمول الذمه ام کرده اگر از آش شما بخورم و برایش نبرم ...
او هم برای چند دهمین بار برایم توضیح می دهد که فلان ارگان دولتی از او خواسته اند که برود برایشان کار کند اما نمی تواند از اینجا دل بکند ، با مشتری هایش خو گرفته اگر آنها را نبیند دلش می گیرد و دل تنگشان می شود .
آش تمام می شود ، مثل همه ی لذت های این دنیا که هنوز شروع نشده تمام می شوند ، هنوز با من خداحافظی نکرده که خانواده ای به وانتش نزدیک شده و مشغول چاق سلامتی با آنها می شود ...
می دانید این ده دقیقه ی تکراری را خیلی دوست دارم همه چیزش صادقانه است از طعم آشش تا صحبت های خانم آش فروش تا ذوقی که برای رساندن ظرف آش به خانه مادرم دارم .
به نظرم گرفتاری های بی خودی و روزمرگی های الکی ده دقیقه هایی از این دست را در زندگی های مان کمرنگ کرده
💌
اگر بعد از ظهر ها گذرتان به سعادت آباد یک ایستگاهی پایین تر از میدان بهرود خورده باشد به خانم جوانی برخورده اید که بساط آش های مختلفش را پشت وانت مسقفی پهن کرده و اگر مشتری داشته باشد مشغول خوش و بش با مشتری هایش است و اگر سرش خلوت باشد کتابچه ای در دستش دارد که با آرامش از روی آن می خواند ...
هیچ وقت نفهمیدم چه کتابی در دست دارد اما به نظرم قرآن است شاید هم دعای رزق و روزی .. راستش را بگویم فهمیدنش خیلی هم برایم مهم نبوده هرچه هست به آن اعتقاد دارد و از خواندنش لذت می برد .
از نیایش که می پیچم داخل بلوار پیام در فاصله ی چند متری ماشینش که مشغول پارک کردن می شوم تا چشمش به من می افتد با لبخند دستی تکان می دهد
نزدیک ماشین وانتش که می شوم هردو با خوش رویی خوش و بشی می کنیم و بعد مودبانه از من می پرسد که از کدام آش بریزم ؟
منم انگار که انهو درون رستوران هتل هفت ستاره نشسته باشم می گویم ؛ همان همیشگی ، لبخندی می زند و در قابلمه ی آش رشته را برمی دارد .... مثل همیشه یه کاسه میل می کنید یک ظرف هم برای مادر و مادربزرگتان می برید ...
کاسه ی داغ آش را که به دستم می دهد قاشق را که در دهانم می گذارم طعم خاطره انگیز آش رشته که در دهنم زنده می شود ابرویی بالا می اندازم و صدای به به گفتنم در می آید ، خانم آش فروش هم با حجب و حیا مقنعه اش را جلو عقب می کند و با لبخند مثل همه ی دفعات قبل می گوید ؛ خداروشکر که خوشتون اومد نوش جان ...
همانطور که نگاهم به کاسه ی آش است و با اشتها از آن می خورم برای چند دهمین بار توضیح می دهم که البته مادر و مادر بزرگ من خودشان آش پزهای قابلی هستند و در بین اهل فامیل آششان زبانزد است اما آش شما چیز دیگریست اصلا مادرم مشمول الذمه ام کرده اگر از آش شما بخورم و برایش نبرم ...
او هم برای چند دهمین بار برایم توضیح می دهد که فلان ارگان دولتی از او خواسته اند که برود برایشان کار کند اما نمی تواند از اینجا دل بکند ، با مشتری هایش خو گرفته اگر آنها را نبیند دلش می گیرد و دل تنگشان می شود .
آش تمام می شود ، مثل همه ی لذت های این دنیا که هنوز شروع نشده تمام می شوند ، هنوز با من خداحافظی نکرده که خانواده ای به وانتش نزدیک شده و مشغول چاق سلامتی با آنها می شود ...
می دانید این ده دقیقه ی تکراری را خیلی دوست دارم همه چیزش صادقانه است از طعم آشش تا صحبت های خانم آش فروش تا ذوقی که برای رساندن ظرف آش به خانه مادرم دارم .
به نظرم گرفتاری های بی خودی و روزمرگی های الکی ده دقیقه هایی از این دست را در زندگی های مان کمرنگ کرده
💌
- ۲.۴k
- ۱۱ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط