+ی.. یاا هوسوکا... یکمی برو عقب...
+ی.. یاا هوسوکا... یکمی برو عقب...
برعکس حرفم نزدیکتر اومد
_میخوام بهت نزدیک باشم، مشکلی داری؟ سکوت کردم و به چشماش زل زدم
صورتش رو کمی کج کرد و نزدیکتر اومد و کمی دیگه جلو اومد که فقط چند میلی متر فاصله داشتیم...
قلبم مثل طبل تو سینم میزد و خودشو به قفسه سینم میکوبید انگار که میخواد بیاد بیرون...
اومدم چیزی بگم که لباش رو لبام گذاشت...
یلحظه خون به مغزم نرسید، نمیتونستم اتفاقی که افتادو درک کنم... من بوسیده شدم... اونم توسط کسی که باهاش بزرگ شدم و برادر صداش میکردم... توسط برادر ناتنیم بوسیده شدم!
درسته من قبلا با یوگیوم بودم ولی تا حالا همو نبوسیده بودیم
+من که... قبولت نکردم
_باید بکنی، مگه دست خودته؟
+فعلا که هست
_ایش، اوه راستی ا.ت... امروز میخوام ببرمت یه جایی، جای خیلی مهمیه پس لباس خوب بپوش، اگرم میخوای ارایش کن ولی بنظر من بدون ارایش خوشگل تری
+مگه همیشه بد لباس میپوشم، بگو ببینم اصلا کجا هست؟ که بدونم چجوری بپوشم
_اینش مهم نیست، یه جور جشنه، میشه گفت خودمونیه، ولی تو یه لباس خوشگل بپوش، چون قرار نیست امشبو فراموش کنی
اینو گفتو یه چشمک زدو رفت
به اتاقم رفتم، درو باز کردم کسی نبود، چشمم به جعبه ی کنار در افتاد
بازش کردم، توش یه لباس خیلی خوشششگل بود، جلوی خودم گرفتمش و به اینه نگاه کردم، مطمئنم کار هوسوکه
لباسو گذاشتم رو تختم و به طرف اشپزخونه رفتم
مامانو هوسوک رو دیدم که حرف میزدن
نمیشنیدم چی میگفتن ولی هوسوک بنظر خوشحال میومد
رفتم پیششون که حرفاشونو قطع کردن
+چیشد؟ مزاحمتون شدم؟
~نه نه عزیزدلم این چه حرفیه؟ بعدا برات میگم
باشه ای گفتم که مامان با لبخند نگام کرد، چرا انقد تغییر کرده...
_مامان من دیگه میرم، میدونی چیکار کنی دیگه؟
~آره پسرم برو، کاری داشتی زنگ بزن
+یاااا کجا میری
_میرم بیرون کار دارم جوجه کوچولو
+جرعت داری وایسا تا جوجه کوچولو رو نشونت بدم
_یاا ا.ت جای این حرفا برو اماده شو
رفتم یه دوش گرفتم و بیرون اومدم
نیم ساعت تو حموم بودم
یه نامه رو میزم بود، بازش کردمو خوندم
(~ا.ت عزیزم من یه کاری برام پیش اومد، از حموم که اومدی غذات رو بخور و بعدم حاظر شو، ساعت ۱۹ میام دنبالت)
ساعتو نگاه کردم، ساعت ۱۶ بود، کلی وقت داشتم چشمن به تقویم رو میزم خورد، امروز تولد هوسوکه! مگه چندروز دیگه نبود؟
سریع لباس پوشیدم و رفتم تا یه کادو براش بخرم
فقط توتستم یه ساعت شیک پیدا کنم و همونو خریدم و برگشتم خونه
یکساعت وقت داشتم ولی کارم سریع تموم شد
تو اینه به خودم نگاه کردم، شبیه عروسا شده بودم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعدی پارت اخرههههه🤧
برعکس حرفم نزدیکتر اومد
_میخوام بهت نزدیک باشم، مشکلی داری؟ سکوت کردم و به چشماش زل زدم
صورتش رو کمی کج کرد و نزدیکتر اومد و کمی دیگه جلو اومد که فقط چند میلی متر فاصله داشتیم...
قلبم مثل طبل تو سینم میزد و خودشو به قفسه سینم میکوبید انگار که میخواد بیاد بیرون...
اومدم چیزی بگم که لباش رو لبام گذاشت...
یلحظه خون به مغزم نرسید، نمیتونستم اتفاقی که افتادو درک کنم... من بوسیده شدم... اونم توسط کسی که باهاش بزرگ شدم و برادر صداش میکردم... توسط برادر ناتنیم بوسیده شدم!
درسته من قبلا با یوگیوم بودم ولی تا حالا همو نبوسیده بودیم
+من که... قبولت نکردم
_باید بکنی، مگه دست خودته؟
+فعلا که هست
_ایش، اوه راستی ا.ت... امروز میخوام ببرمت یه جایی، جای خیلی مهمیه پس لباس خوب بپوش، اگرم میخوای ارایش کن ولی بنظر من بدون ارایش خوشگل تری
+مگه همیشه بد لباس میپوشم، بگو ببینم اصلا کجا هست؟ که بدونم چجوری بپوشم
_اینش مهم نیست، یه جور جشنه، میشه گفت خودمونیه، ولی تو یه لباس خوشگل بپوش، چون قرار نیست امشبو فراموش کنی
اینو گفتو یه چشمک زدو رفت
به اتاقم رفتم، درو باز کردم کسی نبود، چشمم به جعبه ی کنار در افتاد
بازش کردم، توش یه لباس خیلی خوشششگل بود، جلوی خودم گرفتمش و به اینه نگاه کردم، مطمئنم کار هوسوکه
لباسو گذاشتم رو تختم و به طرف اشپزخونه رفتم
مامانو هوسوک رو دیدم که حرف میزدن
نمیشنیدم چی میگفتن ولی هوسوک بنظر خوشحال میومد
رفتم پیششون که حرفاشونو قطع کردن
+چیشد؟ مزاحمتون شدم؟
~نه نه عزیزدلم این چه حرفیه؟ بعدا برات میگم
باشه ای گفتم که مامان با لبخند نگام کرد، چرا انقد تغییر کرده...
_مامان من دیگه میرم، میدونی چیکار کنی دیگه؟
~آره پسرم برو، کاری داشتی زنگ بزن
+یاااا کجا میری
_میرم بیرون کار دارم جوجه کوچولو
+جرعت داری وایسا تا جوجه کوچولو رو نشونت بدم
_یاا ا.ت جای این حرفا برو اماده شو
رفتم یه دوش گرفتم و بیرون اومدم
نیم ساعت تو حموم بودم
یه نامه رو میزم بود، بازش کردمو خوندم
(~ا.ت عزیزم من یه کاری برام پیش اومد، از حموم که اومدی غذات رو بخور و بعدم حاظر شو، ساعت ۱۹ میام دنبالت)
ساعتو نگاه کردم، ساعت ۱۶ بود، کلی وقت داشتم چشمن به تقویم رو میزم خورد، امروز تولد هوسوکه! مگه چندروز دیگه نبود؟
سریع لباس پوشیدم و رفتم تا یه کادو براش بخرم
فقط توتستم یه ساعت شیک پیدا کنم و همونو خریدم و برگشتم خونه
یکساعت وقت داشتم ولی کارم سریع تموم شد
تو اینه به خودم نگاه کردم، شبیه عروسا شده بودم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعدی پارت اخرههههه🤧
۲.۷k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.