رمان تک پارتی: شهر بی صدا

چراغ‌های شهر همیشه روشن بودند،
اما دل من تاریک و خسته بود.

او گفت: «ما باید با هم باشیم.»
من فقط خندیدم و چمدانم را بستم.
رفتن تنها راه نجاتم بود، تنها راه برای نفس کشیدن.

شهر جدید، خیابان‌های شلوغ، صداهای تازه…
اما سکوت سنگینی روی شانه‌هایم نشست که حتی بین جمعیت هم تنهایم می‌کرد.

و بعد، او را دیدم.
پسر غریبه‌ای که لبخندش مرا لرزاند،
اما چیزی در چشم‌هایش می‌گفت: می‌دانی، نباید نزدیک شوی.

روزها می‌گذشت و من هنوز می‌ترسیدم.
از نگاهش، از دلش، حتی از خودم می‌ترسیدم.
هر بار که نزدیک می‌شد، قلبم بی‌اجازه تندتر می‌زد،
و هر بار که ازم دور می‌شد، دلم شکست.

شب‌ها خواب‌هایش را می‌دیدم،
اما وقتی بیدار می‌شدم، او نبود.
هر لحظه، مثل سایه‌ای که نمی‌توانم لمسش کنم، کنارم بود.

و حقیقتی که نمی‌توانستم انکار کنم:
قلبم، حتی اگر بخواهد، نمی‌تواند دروغ بگوید.

> «شاید فرار کرده باشم،
اما این بار، نمی‌توانم دوباره تنها بمانم.»

---
#شهر_بی_صدا. #رمان. #رمان_نویسی
دیدگاه ها (۰)

رمان تک پارتی: بدشانسی درجه یک #بدشانسی_درجه_یک#رمان#رمان_نو...

رمان ترسناک👻🖋#رمان_نویسی#رمان_ترسناک#رمان

کار هر روزم شده بود...تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بار...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط