سالها شد تا که روزی مرغ عشق

سال‌ها شد تا که روزی مرغ عشق
نغمه زد بر شاخه ی انگشت من
آشیان آسمان را ترک گفت
لانه ای آراست او در مشت من‌

‌دست من پر شد ز مروارید مهر
دست من خالی شد از هر کینه ای
دست من گل داد و برگ آورد و بار
چون بهار دلکش دیرینه ای

‌سینه‌اش در دستهایم می‌تپید
از هراس دام های سرنوشت
سخت می‌ترسید از پایان وصل
وز پلیدی‌های خاطرهای زشت:

‌آه اگر روزی بمیرد عشق ما
وای اگر آتش به یخبندان کشد
خنده ی امروز ما در شام یأس
اختران اشک در چشمان کشد

‌من نوازشگر شدم آن بال و پر
من ستایشگر شدم آواز او
خواستم بوییدم و بوسیدمش
با نیازی بیشتر از ناز او‌

‌عاشقان! هر کس که دارد از شما
مرغ عشقی بر فراز شاخسار
پاسداری بایدش هر روز و شب
چشم ترسی بایدش از روزگار‌

‌در غروب یک زمستان سیاه
مرغک من ز آشیان خود گریخت
دور شد در اشک چشمک محو شد
بعد از او هم سقف این کاشانه ریخت

‌در بهار پر گل این بوستان
دست من تک شاخه ی پاییز ماند
برگ‌های خشک عشقی سوخته
بر فراز شاخه ها آویز ماند‌

‌گرچه دیگر آسمان‌ها تیره است
شب ز دامان افق سر می‌کشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزویی در دلم پر می‌کشد

‌می‌فریبد دل به افسون‌ها مرا
می‌سراید بر من این آوازها :
بال دارد بال دارد مرغ عشق
باز خواهد کرد او پروازها

#‌سیاوش_کسرایی
#مژگان_فرهادی
دیدگاه ها (۲)

سال‌ها شد تا که روزی مرغ عشقنغمه زد بر شاخه ی انگشت منآشیان ...

گـهی بر درد بی درمـان بگریـم گهی بر حـال بی سـامان بخـندم......

سال‌ها شد تا که روزی مرغ عشقنغمه زد بر شاخه ی انگشت منآشیان ...

قاصــدکابــرهای هــمه عالــم شــب و روز در دلـم مــی گرید......

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط