چند ساعتی به اجرای نمایش مانده بود و داشتیم با بچه ها در

چند ساعتی به اجرای نمایش مانده بود و داشتیم با بچه ها در محوطه ی تاتر شهر قدم میزدیم.
آن وقت ها داشتم کتابی از داستایوفسکی میخواندم با کلی شخصیت های متفاوت.
عادت احمقانه ای داشتم که شخصیت ها را در ذهنم مجسم میکردم و بین مردم شهر در پی چهره ی مجسم شده ام همه را خوب نگاه میکردم.
کافی بود یک نفر را پیدا کنم که شبیه آن شخصیت خیالی ام باشد، میرفتم سراغش و ته و توی تمام زندگی اش را در می آوردم!
آن شب هم بین آدم هایی که اطراف سالن تاتر پرسه میزدند دنبال "ناستنکا" شخصیت دختر داستان میگشتم!
خودش که نه! چهره ای که در ذهنم ساخته بودم و چقدر عجیب درست زمانی که باران گرفته بود و همگی زیر سقف پناه بردند دیدم دختری با تمام مشخصات ذهنم زیر باران به نرده های محوطه تکیه داده و آسمان را زیر نظر دارد.
یکجوری به آسمان نگاه میکرد که انگار درخواست باران داشته و ابرها حرفش را زمین نیانداخته اند!
او خودش بود!
"ناستنکا" ی ذهن من!
خیلی ساده و معمولی، با کتونی های آلستار خاکستری و شلوار گله گشاد و مانتوی قرمز کوتاه رنگ که با شال و دست بندش ست کرده بود.
چشمان ساده ای داشت و عینک دور سیاهی که دماغش را میپوشاند.
و البته موهای بور بلندی که روی کوله پشتی اش پخش شده بودند!
خیلی معمولی بود و هیچ چیز به جز آرامش صورت اش خودنمایی نمیکرد.
آرامشی که از ابروهایش نشات میگرفت.
ابروهای دست نخورده و کم پشت و صاف!
تنهایی این دختر زیر نور ماه و باران، مثل موسیقی فرانسوی ای بود در نیمه های شبی مملو از مه، که نمیشد از گوش دادن اش گذشت!
دربهای سالن باز شد و بندهای کتونی اش که به زمین کشیده میشد بهترین فرصت برای باز کردن سر حرف با "ناستنکا" ی خیالی ام بود!
گفتم و بندکفش هایش را درست مثل خودم دور مچ پایش پیچاند و بعد گره زد!
گره زدن اش که تمام شد پرسیدم دلیل خاصی داشت این نمایش را برای دیدن انتخاب کردی؟!
ابروهای آرامش را بالا انداخت و سرش را تکان داد و لبخند زد و گفت نمی دانم!
عجیب بود
حتی دندان هایش هم کمی خرگوشی بود، درست شبیه "ناستنکا" ی من!
گفت و رفت و سالن تاریک شد.
در تمام طول نمایش حواسم را جمع کرده بودم که گم اش نکنم و رک و رو راست بگویم حوصله اش را داری کمی عاشقی کنیم؟
قدم بزنیم در خیابان، تو از گذشته ات بگویی و من برایت سازدهنی بزنم!
باور کن من مدت هاست دارم با تو زندگی میکنم و امروز پیدایت کرده ام!
آنقدر حواسم پرت دوست داشتن اش شد که نفهمیدم نمایش کی تمام شده و کی رفته!
باز هم خیال مانع واقعیت شد!
بعد از آن شب تمام اجراهای تاتر شهر را رفتم و در محوطه مثل کودکی که مادرش را گم کرده باشد! دنبال اش گشتم، نبود که نبود.
مگر غیر از این است که مجرم به صحنه ی جرم باز میگردد؟
تو آن شب جرم سنگینی را مرتکب شدی، مثل ماشینی که آدم پریشانی را در باران زیر گرفته و فرار کرده باشد
یا مثل قاتلی که که چاقو را فرو کرده و همانگونه رها کند و برود...زدی و رفتی!
حالا چرا به صحنه ی جرم باز نمیگردی؟!
📚 چیزهایی هست که نمی‌دانی
#علی_سلطانی
دیدگاه ها (۷)

بنظرم بهشت تو همین دنیاس فقط متاسفانه حوریاش پولین!😕 😂

‏هیچوقت تجربه خیانت رفیقام با دوسپسرمو نداشتم‏چون همیشه دوست...

دلم خوش بودبه احوال پرسی های گاه و بیگاهشکه مثلا :« سلام ، ح...

#نیازمندیها 😍 😋

آدما رو خسته و پشیمون نکنید....ازخوب ها

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط