چشم باز کرد،خودش را روی تخت بیمارستان دید.همه چیز سفید وت
چشم باز کرد،خودش را روی تخت بیمارستان دید.همه چیز سفید وتمیز بود.بدنش کِرِخت بود وچشمانش هنوز خوب نمی دید.فکر کرد که شهید شده و حالا در بهشت است و هنوز حالش جا نیامده تا بلند شود و تو دار ودرخت ها شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصرهای طلا و زمردین منزل کند.
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد.آمد بالا سرش.سرنگ در دست راستش بود. مجروح با دیدن پرستار،اول چشم تنگ کرد و بعد با صدای خفه گفت:"تو حوری هستی؟"پرستار که خوش به حالش شده بود خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی است و به حال خودش نیست،ریز خنده ای کرد وگفت:"بله،من حوری ام!!"مجروح با تعجب گفت:"پس چرا این قدر زشتی؟"پرستار ترش کرد و سوزن سرنگ را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو کرد و نعره جانانه مجروح در بیمارستان پیچید.
برگرفته از کتاب:رفاقت به سبک تانک
#deep_feeling
پرستاری که به اتاق آمده بود متوجه او شد.آمد بالا سرش.سرنگ در دست راستش بود. مجروح با دیدن پرستار،اول چشم تنگ کرد و بعد با صدای خفه گفت:"تو حوری هستی؟"پرستار که خوش به حالش شده بود خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی است و به حال خودش نیست،ریز خنده ای کرد وگفت:"بله،من حوری ام!!"مجروح با تعجب گفت:"پس چرا این قدر زشتی؟"پرستار ترش کرد و سوزن سرنگ را بی هوا در باسن مبارک مجروح فرو کرد و نعره جانانه مجروح در بیمارستان پیچید.
برگرفته از کتاب:رفاقت به سبک تانک
#deep_feeling
۸۳۶
۱۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.