درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت

درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم.

خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی.

پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام.

این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.

معراج السعادت (ملااحمد نراقی)


از او بخواه که دارد و میخواهد که از او بخواهی,
از او مخواه که ندارد و می ترسد که از او بخواهی.

خواجه عبدالله انصاری
دیدگاه ها (۱)

دقیقن,میدونم همین میشه ... قدر چیزایی ک دارم نمدونم, همش فکر...

همه چیز بهم ریخته,موها,رخت خواب,کلمات,دل,و زندگی...

حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنهگفت : یه سوال دار...

ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط