پارت
پارت2⃣
با ناراحتی سری تکون دادوگفت
-نه.....ولی علائم هوشیاریشون داره بهتر میشه
لبخندی زدموگفتم
-خداروشکر.....کاری داشتین؟
-اره یه نفر اومده ملاقاتت
تعجب کردم یعنی کی؟من که کسیو نداشتم بدون اینکه بزاره من حرفی بزنم رفت بیرونو گفت
-اقای جباری بفرمایید تو
جباری؟ماتو فامیل جباری نداشتیم .....ولی اسمش اشنا بود اومد داخل یه مرد مسن بود تقریبا همسنو سال بابا شاید یه ذره بزرگتر حدودا 50سال خیلی شیک پوش بود شال رو سرمو درست کردم گیره شالمو هم محکم تر کردم
-سلام دخترم
چایی نخورده پسر خاله شده گفتم
-سلام ببخشید من شمارو جایی دیدم؟شما منو میشناسید؟
اومد نشست روی صندلی کنار تختمو گفت
-تو شاید منو نشناسی ولی من تورو خوب میشناسم من صالح جباریم دوست بابات .... موقعی که بچه بودی زیاد میومدیم پیشت 3روز پیش خواب باباتو دیدم .....دیدم ناراحته بهش گفتم چی شده گفت دخترم تو بیمارستان تنهاس برو دنبالش هواشو داشته باش.....خیلی ضعیف شده.........
بغض گلوشو گرفت ولی ادامه داد
-همه ی بیمارستانا رو گشتم تا پیداتون کردم وقتی هم فهمیدم که تو اینجایی گفتم مرخصت کنمو ببرم خونمون تا حداقل تو جایی رو داشته باشی میدونم تو خونه ی خودتون نمیری چون احساس تنهایی میکنی شادی....زنم هم تنهاست خیلی خوشحال میشه تورو ببینه همیشه ارزوی یه دختر داشت حالا با این اوصاف........دلت میخواد بیای؟
یادم اومد جباری.....صالح جباری من که عمو نداشتم .....ولی مثل عموی نداشتم بود خیلی باهام مهربون بود منم خیلی دوسش داشتم زنشم .....خیلی ارومو متین بود.....پس این همه سال کجا بود؟
-ببخشید پس این همه سال کجا بودین؟16سال ازتون خبری نبود
لبخندی زدوگفت
-من دیگه باید مستقل میشدم رفتم بدون خبر.......برای خودم کاروکاسبی راه انداختم که موفقم شدو الان این چیزی شدم که میبینی نگفتی؟
-اما اخه بابام .....مامان .....اینجان من نمیتونم......
-دخترم ..... به خدا بابات راضی نیست تو اینجا بمونیو هیچی نخوری....
خواستم بگم شما از کجا میدونی که گفت
-از همون اول که سراغتو گرفتم پرستارا بهم گفتن خوابو خوراک درست حسابی نداری من نمیتونم دختر بهترین دوستمو تو این وضعیت ببینم میدونی مامانت چقدر اذیت میشه؟تورو اینطوری ببینه؟باید به خودت برسی....
یه ساعت داشتیم حرف میزدیم هی من میگفتم نه عمو هم سعی میکرد منو راضی کنه....که راضیم کرد سخنور خیلی خوبی بود رفت بیرون خانم کمانی اومد سرمو از دستم باز کردو رفت منم بلند شدمو لباسمو پوشیدم چادرم که یه ذره خاکی بودو تکوندم و سرم کرد........بابام برای این اسممو گذاشت طهورا که پاک باشم.....و موقعی که این چادرو بهم معرفی کرد از ته دل دعاکرد که من زیر سایه حضرت زهرا باشم راه رفتن برام سخت بود چون خیلی وقته از تخت پایین نیومدم پاهام خشک شده بود ولی به هر زحمتی بود از اتاق بیرون رفتم عمو صالح نشسته بود روی صندلی تا منو دید بلند شد لبخند زدوگفت
-خیلی شبیه باباتی حتی اعتقاداتت......بیا بریم
من جلوتر رفتم از همه پرستارا خداحافظی کردم و بالاخره بعد یه هفته از بیمارستان بیرون اومدم هوا چقدر خوب بود عموصالح راهشو کج کرد منم دنبالش رفتم تا رسیدیم به یه ماشین خیلی گرووون...... من زیاد تو قیدو بند مدلو اینا نبودم ولی این ظاهرش نشون میداد گرونه خواستم بشینم عقب که عمو صالح گفت
-چرا عقب؟هنوز غریبی میکنی؟یادت نمیاد بچه بودی چقدر رو من خرابکاری میکردی؟
برای اولین بار توی این هقته خندیدم امروز تقریبا سرحال بودم مخصوصا که خانم کمانی گفت بابا اینا علائم هوشیاریشون داره بهتر میشه با خندیدن من اونم خندید بدون حرف نشستم جلو توراه عمو از بچگی های من گفت از اینکه چه بلاهایی سرش اوردم ....
-یه بارم من خواب بودم ریش تراش روشن رو زمین بود ریش تراشو گرفتی دستت منم که خوابم سنگین.....هیچی دیگه جنابعالی اومد یه طرح مار روی موهام دراوردی منم مجبور شدم کامل موهامو بزنم
دلمو گرفته بودمو داشتم میخندیدم وااااای خدایا قیافه ی عمو تو اون لحظه دیدنی بود حالا که عمو خواب بابامو دیده بود منم اطمینان کامل بهش داشتم چون بابام منو به اون سپرده بود تا موقعی که به هوش بیاد.
-راستی خونتون هنوز همونجاست؟
-اره خونمون هنوز همونجاست
-چقدر من از اون خونه خاطره دارم .....خیلی خونتون با صفا س
دیگه حرفی نزدم.....رسیدیم به خونش .....خونه که نبود ماشالا قصر بود انقدر بزرگ بود درش اتومات بود خود به خود باز میشد خودبه خودم بسته میشد فکر کنم حیاطش یه 1000 متری بود خیلی قشنگ بود پر از گلاو درختای قشنگ وهمین طبیعت زیباش باعث شده بود که گنجشکا و پرنده های زیادی اینجارو به عنوان خونه ی خودشون انتخاب کنن وبا صدای قشنگشون اون رو پر کنن از ماشین پیاده شدیم داشتم حیاطو دید میزدم که عمو صالح گفت
-وقت برای دیدن بسیاره بیا بریم توخونه شادی منتظر
با ناراحتی سری تکون دادوگفت
-نه.....ولی علائم هوشیاریشون داره بهتر میشه
لبخندی زدموگفتم
-خداروشکر.....کاری داشتین؟
-اره یه نفر اومده ملاقاتت
تعجب کردم یعنی کی؟من که کسیو نداشتم بدون اینکه بزاره من حرفی بزنم رفت بیرونو گفت
-اقای جباری بفرمایید تو
جباری؟ماتو فامیل جباری نداشتیم .....ولی اسمش اشنا بود اومد داخل یه مرد مسن بود تقریبا همسنو سال بابا شاید یه ذره بزرگتر حدودا 50سال خیلی شیک پوش بود شال رو سرمو درست کردم گیره شالمو هم محکم تر کردم
-سلام دخترم
چایی نخورده پسر خاله شده گفتم
-سلام ببخشید من شمارو جایی دیدم؟شما منو میشناسید؟
اومد نشست روی صندلی کنار تختمو گفت
-تو شاید منو نشناسی ولی من تورو خوب میشناسم من صالح جباریم دوست بابات .... موقعی که بچه بودی زیاد میومدیم پیشت 3روز پیش خواب باباتو دیدم .....دیدم ناراحته بهش گفتم چی شده گفت دخترم تو بیمارستان تنهاس برو دنبالش هواشو داشته باش.....خیلی ضعیف شده.........
بغض گلوشو گرفت ولی ادامه داد
-همه ی بیمارستانا رو گشتم تا پیداتون کردم وقتی هم فهمیدم که تو اینجایی گفتم مرخصت کنمو ببرم خونمون تا حداقل تو جایی رو داشته باشی میدونم تو خونه ی خودتون نمیری چون احساس تنهایی میکنی شادی....زنم هم تنهاست خیلی خوشحال میشه تورو ببینه همیشه ارزوی یه دختر داشت حالا با این اوصاف........دلت میخواد بیای؟
یادم اومد جباری.....صالح جباری من که عمو نداشتم .....ولی مثل عموی نداشتم بود خیلی باهام مهربون بود منم خیلی دوسش داشتم زنشم .....خیلی ارومو متین بود.....پس این همه سال کجا بود؟
-ببخشید پس این همه سال کجا بودین؟16سال ازتون خبری نبود
لبخندی زدوگفت
-من دیگه باید مستقل میشدم رفتم بدون خبر.......برای خودم کاروکاسبی راه انداختم که موفقم شدو الان این چیزی شدم که میبینی نگفتی؟
-اما اخه بابام .....مامان .....اینجان من نمیتونم......
-دخترم ..... به خدا بابات راضی نیست تو اینجا بمونیو هیچی نخوری....
خواستم بگم شما از کجا میدونی که گفت
-از همون اول که سراغتو گرفتم پرستارا بهم گفتن خوابو خوراک درست حسابی نداری من نمیتونم دختر بهترین دوستمو تو این وضعیت ببینم میدونی مامانت چقدر اذیت میشه؟تورو اینطوری ببینه؟باید به خودت برسی....
یه ساعت داشتیم حرف میزدیم هی من میگفتم نه عمو هم سعی میکرد منو راضی کنه....که راضیم کرد سخنور خیلی خوبی بود رفت بیرون خانم کمانی اومد سرمو از دستم باز کردو رفت منم بلند شدمو لباسمو پوشیدم چادرم که یه ذره خاکی بودو تکوندم و سرم کرد........بابام برای این اسممو گذاشت طهورا که پاک باشم.....و موقعی که این چادرو بهم معرفی کرد از ته دل دعاکرد که من زیر سایه حضرت زهرا باشم راه رفتن برام سخت بود چون خیلی وقته از تخت پایین نیومدم پاهام خشک شده بود ولی به هر زحمتی بود از اتاق بیرون رفتم عمو صالح نشسته بود روی صندلی تا منو دید بلند شد لبخند زدوگفت
-خیلی شبیه باباتی حتی اعتقاداتت......بیا بریم
من جلوتر رفتم از همه پرستارا خداحافظی کردم و بالاخره بعد یه هفته از بیمارستان بیرون اومدم هوا چقدر خوب بود عموصالح راهشو کج کرد منم دنبالش رفتم تا رسیدیم به یه ماشین خیلی گرووون...... من زیاد تو قیدو بند مدلو اینا نبودم ولی این ظاهرش نشون میداد گرونه خواستم بشینم عقب که عمو صالح گفت
-چرا عقب؟هنوز غریبی میکنی؟یادت نمیاد بچه بودی چقدر رو من خرابکاری میکردی؟
برای اولین بار توی این هقته خندیدم امروز تقریبا سرحال بودم مخصوصا که خانم کمانی گفت بابا اینا علائم هوشیاریشون داره بهتر میشه با خندیدن من اونم خندید بدون حرف نشستم جلو توراه عمو از بچگی های من گفت از اینکه چه بلاهایی سرش اوردم ....
-یه بارم من خواب بودم ریش تراش روشن رو زمین بود ریش تراشو گرفتی دستت منم که خوابم سنگین.....هیچی دیگه جنابعالی اومد یه طرح مار روی موهام دراوردی منم مجبور شدم کامل موهامو بزنم
دلمو گرفته بودمو داشتم میخندیدم وااااای خدایا قیافه ی عمو تو اون لحظه دیدنی بود حالا که عمو خواب بابامو دیده بود منم اطمینان کامل بهش داشتم چون بابام منو به اون سپرده بود تا موقعی که به هوش بیاد.
-راستی خونتون هنوز همونجاست؟
-اره خونمون هنوز همونجاست
-چقدر من از اون خونه خاطره دارم .....خیلی خونتون با صفا س
دیگه حرفی نزدم.....رسیدیم به خونش .....خونه که نبود ماشالا قصر بود انقدر بزرگ بود درش اتومات بود خود به خود باز میشد خودبه خودم بسته میشد فکر کنم حیاطش یه 1000 متری بود خیلی قشنگ بود پر از گلاو درختای قشنگ وهمین طبیعت زیباش باعث شده بود که گنجشکا و پرنده های زیادی اینجارو به عنوان خونه ی خودشون انتخاب کنن وبا صدای قشنگشون اون رو پر کنن از ماشین پیاده شدیم داشتم حیاطو دید میزدم که عمو صالح گفت
-وقت برای دیدن بسیاره بیا بریم توخونه شادی منتظر
- ۱۱.۷k
- ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط