قسمت و

قسمت ۹۷ و ۹۸
🔹 #او_را ...97

برای بار اول بود که سجده و رکوع رو تجربه میکردم!
مگه خدا کی بود که من باید جلوش این کارها رو انجام میدادم!؟

نیم ساعت بود که نمازم تموم شده بود اما همونجا نشسته بودم و به کاری که انجام داده بودم فکر میکردم...
معنی تک تک جملات عربی که گفته بودم رو تو اینترنت سرچ کردم...
از همون الله اکبر شروعش مشخص بود راجع به کسی حرف میزنم که خیلی بزرگه!خیلیییی...
و وقتی تو رکوع دوباره به این عظمت تاکید میکنم،
یعنی من در مقابلش خیلی کوچیکم!خیلییییی....

ولی وقتی از رکوع بلند شدم،گفتم خدا داره میشنوه که کسی حمدش میکنه!

یعنی اون فرد بزرگ،نشسته داره من کوچولو رو نگاه میکنه و حرفام رو میشنوه!!

حتما واسه همینه که بعدش خودم رو باید بندازم زمین و بهش سجده کنم!

و از سجده سر بردارم و دوباره به یاد بزرگیش به سجده بیفتم!!

بعدم با کمک خودش از زمین خودم رو بلند کنم...

با اون دوتا سوره ازش بخوام من رو تو گروهی قرار بده که دوستشون داره
نه گروهی که ازشون عصبانیه!

خدایی که خدای همه‌ست!
نه فقط خدای سجاد...
پس حق منم هست که ازش آرامش بگیرم!

خدایی که به هیچ‌کس نیاز نداره،
به منم نیاز نداره،
اما بهم حق حیات داده تا اگر از این لطفش ممنون بودم برای همیشه منو ساکن بهشتش کنه!

خدایی که آخر همه این حرف‌ها باید شهادت بدم که به جز او،خدایی نیست...!

یاد جمله ای افتادم که تو جلسه شنیده بودم!عربیش رو یادم نبود اما معنیش این بود که بعضیا هوای نفسشون رو به جای خدا میپرستن!!

هوای نفس،همون تمایلاتی بود که فهمیده بودم باید ازشون بگذرم تا به آرامش برسم!

کم کم پازلی که از همون روزای اول تو ذهنم چیده شده بود،تکمیل میشد!!

سیستم رو خاموش کردم و به تصویر تارم،تو صفحه ی تاریکش نگاه کردم.

به دو تا خطی که از چشم هام تا انتهای صورتم،کشیده شده بود وبرق میزد نگاه کردم
و به ملافه ی گل گلی روی سرم!

من حالا جلوی خدایی نشسته بودم که حتی وجودش رو انکار میکردم!
بهش بد و بیراه میگفتم اما اون میخواست همه این اتفاق‌ها بیفته که بفهمم تنها جای امنم تو بغل خودشه!

دیگه نمیتونستم باهاش مخالفت کنم....
تمام وجودم داشت بهم میگفت که آفرین!بالاخره درست اومدی!

قبول کردن خدا و اطاعت از اون ،
همون چیزی بود که مدت‌ها ازش فراری بودم
اما تمام راه‌های آرامش به همین ختم میشد!!

دلم بابت تمام این سالها پر بود!
نوشته های سجاد اومد جلوی چشمم
"هروقت دلت از این دنیا و رنج هاش گرفت،برو به خودش بگو!
نری دردتو به بقیه بگیا!
تو خدا داری!
آبروی خدات رو پیش بقیه نبر!"

بغضم همزمان با برخورد پیشونیم به سرامیک های سرد کف اتاق، شکست و دلم به اندازه ی بیست و یک سال درد و دوری بارید....

میخواستم همه چیزو براش تعریف کنم،اما فقط گریه کردم...

خیلی ضعف کرده بودم،خودم رو روی فرش کشوندم و همونجا دراز کشیدم...

"محدثه افشاری"

@IslamLifeStyles



🔹 #او_را ... 98

حدود یک ماه بود که دانشگاه شروع شده بود!

تقریبا داشتم نماز خوندن رو یاد میگرفتم،
هرچند که هنوز بهش عادت نکرده بودم و خصوصا با نمازصبح نمیتونستم کنار بیام.

واقعا حرف سجاد رو که میگفت نماز بهترین مبارزه با نفسه رو بهتر میتونستم قبول کنم تا حرف استاد معارفی که میگفت نماز عشق بازی با خداست!

تا اینکه بالاخره با استاد بحثم شد
-استاد میشه بفرمایید کجای نماز دقیقا عشق بازی با خداست!؟؟😏

-خانم سمیعی!نماز تماما عشق است...
همین که شما نماز رو شروع میکنی،
دعوت پروردگارت رو لبیک میگی و عشق‌بازی شروع میشه!
😳
-میشه بگید کدوم بچه نه ساله،
یا اصلا کدوم جوون،ساعت چهار صبح حال عشق بازی با خدایی رو داره که حتی ممکنه به درستی هم نشناستش!؟؟
اونم هرروز!!😕

استاد همینجور که داشت دنبال جواب تو ذهنش میگشت،با اخم نگاهم کرد😒

-استاد عذر میخوام،ولی تا جایی که من فهمیدم، نماز عشق بازی نیست!
نماز مبارزه با نفسه.نماز یعنی من انسانم.
نماز یعنی ترجیح دستور خدا به دل خودت!😌
نماز در ابتدای امر کار شیرینی نیست!
وقتی شیرین میشه که بخاطر خدا حال هوای نفست رو بگیری و نماز رو بخونی!!

همه نگاه ها با تعجب برگشت به طرف من و گشادی چشم‌های استاد چندبرابر شد!
هیچ‌کس انتظار نداشت چنین حرفایی از من بشنوه!

سعی کردم با همون اعتماد به نفس ادامه بدم
- بهتره جای این درس ها،اول واقعیت های دنیا رو به بقیه یاد بدید
و بعد هم مبارزه با نفس!
اونجوری همه انسان‌ها خودشون با اختیار، خدا و اسلام رو انتخاب میکنن!!

پچ پچ ها فضای کلاس رو پر کرد،
استاد نگاهش رو از من برداشت و تو کلاس چرخوند
-کافیه!سکوت رو رعایت کنید.
کلاس به اتمام رسیده،میتونید تشریف ببرید!

وقتی خبر رسید که کلاس ساعت
دیدگاه ها (۳۵)

قسمت ۹۹ و ۱۰۰🔹 #او_را ... 99بعد از چندبار مسابقه و بازی تو ...

قسمت ۹۵ و ۹۶🔹 #او_را ... 95کاش میتونستم برای مرجان کاری انج...

قسمت ۹۲ و ۹۳ و ۹۴به مناسبت روز دختر یکم زودتر و ۳ پارت گذاشت...

𝐌𝐲 𝐝𝐚𝐝𝐝𝐲 🍷پارت : ۷ویو ا.ترفتیم سمت کیسه بوکسا دستکشای بوکسو ...

هزارمین قول انگشتی را به یاد اور پارت دوم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط