𝒫𝒶𝓇𝓉 13 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 13 🌪✙
جیمین ویو
رفتیم زیر سنگ تا مارو نبینن نفس نفس میزدیم صداشون میومد ک صدامون میزدن تکیه دادیم به سنگ تا مشخص نباشیم اگه پیدامون میکردن تنبیه میشدیم چون بابام دستور میداد با من زیاد کاری نداشتن ولی ا/ت...
بهش نگاه کردم به زمین خیره شده بود
خیلی آروم حوری ک فقط اون بشنوه گفتم :
جیمین : به چی فکر میکنی؟
به من نگاه کرد عین خودم آروم گفت :
ا/ت : چرا نجاتم دادی؟
جیمین :....هر کی بود همینکارو میکردم
ا/ت : من هر کسی نیستم من کسیم ک بابات بجای مامانت اوردتش تو از من متنفری اما کمکم کردی
راست میگفت باید ازش متنفر باشم ولی نمیدونم چرا نمیتونم شاید بخاطر اینه ک خودش نخواسته وارد این عمارت بشه
جیمین :....
ا/ت : ممنونم
بهم خیره شده بودیم زل زده بودیم تو چشم همدیگه با صدایی ک دقیقا از بلای سرمون بود سریع چشم از هم گرفتیم و بیشتر چسبیدیم به سنگ پشتمون حتی نفسم نمیکشیدیم
نگهبان : بلاخره پیداتون میکنم( با داد )
صداش دور تر شده بود
نفسی ک توی سینه حبس کرده بودم رو بیرون دادم و یکم از زیر سنگ اومدم بیرون نبودن
جیمین : باید بریم
ا/ت : باشه اما کجا ؟
جیمین : میریم یه جایی رو پیدا میکنیم
سرشو به معنی باشه تکون داد و به مسیرمون ادامه دادیم اونا هنوز دنبالمون بودن خیلی شانس اوردیم ک پیدامون نکردن جنگل غرق سکوت بود ا/تم ک زل زده بود به زمین و دنبالم میومد هیچی نمیگفتیم
............
خیلی راه رفته بودیم هنوز شب بود شاید ساعت 2 یا 3 شب بود به یه درخت تکیه دادم و نشستم همونجا ا/تم کنارم نشست و سرشو تکیه داد به درخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود
جیمین : اگه میخواستی فرار کنی میگفتی خودم کمکت میکردم
چپ چپ نگام کرد زدم زیر خنده
جیمین : اونطوری نگا نکن راست میگم
خندید
ا/ت : انقدر دلت میخواست ازم خلاص بشی؟
جیمین : هوم
ا/ت : هعییی
جیمین : اولش ازت متنفر بودم ولی خب.. الان نه
نگاه سنگینشو روی خودم حس میکردم
جیمین : الان خیلی خیلی متنفرم
اینو گفتم و خندیدم یکی زد به بازوم
ا/ت : واقعا ک
جیمین : .... شوخی کردم
دیگه هیچی نگفتیم و نشسته بودیم
جیمین : من ازت متنفر نیستم ا/ت
حس میکردم یه احساسی دارم شاید از خستگی باشه ولی حس خوبی بود
جیمین : اصلا متنفر نیستم.. تو چی؟ تو چه حسی داری؟
جوابی ازش نشنیدم نگاش کردم چشماش بسته بود فکر کنم خوابیده
خوابیدم روی چمنا و به آسمون خیره شدم من چم شده چرا اینجوری شدم چرا نمیتونم مثل جیمین قبلی باشم امروز کسی رو نجات دادم ک همش چند روزه دیدمش اگه جیمین قبلی بودم میزاشتم بمیره برام اهمیتی نداشت ولی الان....
کم کم چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
........
چشمامو با نور آفتاب باز کردم به کنارم نگاه کردم نشسته بود کنارم چشمام هنوز نیمه باز بود
ا/ت : سلام صبح بخیر
لبخند مسخره ای زد
جیمین : صبح شده؟
ا/ت : نه شبه نمیبینی ستاره هارو
خندید من هنوز گیج خواب بودم حتی نفهمیدم منظورش چی بود
جیمین : چی؟
ا/ت : هیچی میگم صبحه باید بلندشی چون ما هنوز تو جنگلیم
نشستم
جیمین : هوم بهتره دیگه بریم
بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد دستشو گرفتم و بلند شدم
.......
ا/ت ویو
همینطوری راه میرفتیم بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم یعنی خب من ک نمیدونستم ولی جیمین همینطوری میرفت من دنبالش
ا/ت : تو میدونی داریم کجا میریم ؟
جیمین : شاید
ا/ت : یعنی چی؟
جیمین : میگم شاید
پوکر نگاش کردم زد زیر خنده
جیمین : بیا خودت میفهمی
چیزی نگفتم و دنبالش رفتم
جیمین ویو
رفتیم زیر سنگ تا مارو نبینن نفس نفس میزدیم صداشون میومد ک صدامون میزدن تکیه دادیم به سنگ تا مشخص نباشیم اگه پیدامون میکردن تنبیه میشدیم چون بابام دستور میداد با من زیاد کاری نداشتن ولی ا/ت...
بهش نگاه کردم به زمین خیره شده بود
خیلی آروم حوری ک فقط اون بشنوه گفتم :
جیمین : به چی فکر میکنی؟
به من نگاه کرد عین خودم آروم گفت :
ا/ت : چرا نجاتم دادی؟
جیمین :....هر کی بود همینکارو میکردم
ا/ت : من هر کسی نیستم من کسیم ک بابات بجای مامانت اوردتش تو از من متنفری اما کمکم کردی
راست میگفت باید ازش متنفر باشم ولی نمیدونم چرا نمیتونم شاید بخاطر اینه ک خودش نخواسته وارد این عمارت بشه
جیمین :....
ا/ت : ممنونم
بهم خیره شده بودیم زل زده بودیم تو چشم همدیگه با صدایی ک دقیقا از بلای سرمون بود سریع چشم از هم گرفتیم و بیشتر چسبیدیم به سنگ پشتمون حتی نفسم نمیکشیدیم
نگهبان : بلاخره پیداتون میکنم( با داد )
صداش دور تر شده بود
نفسی ک توی سینه حبس کرده بودم رو بیرون دادم و یکم از زیر سنگ اومدم بیرون نبودن
جیمین : باید بریم
ا/ت : باشه اما کجا ؟
جیمین : میریم یه جایی رو پیدا میکنیم
سرشو به معنی باشه تکون داد و به مسیرمون ادامه دادیم اونا هنوز دنبالمون بودن خیلی شانس اوردیم ک پیدامون نکردن جنگل غرق سکوت بود ا/تم ک زل زده بود به زمین و دنبالم میومد هیچی نمیگفتیم
............
خیلی راه رفته بودیم هنوز شب بود شاید ساعت 2 یا 3 شب بود به یه درخت تکیه دادم و نشستم همونجا ا/تم کنارم نشست و سرشو تکیه داد به درخت و به نقطه نامعلومی خیره شده بود
جیمین : اگه میخواستی فرار کنی میگفتی خودم کمکت میکردم
چپ چپ نگام کرد زدم زیر خنده
جیمین : اونطوری نگا نکن راست میگم
خندید
ا/ت : انقدر دلت میخواست ازم خلاص بشی؟
جیمین : هوم
ا/ت : هعییی
جیمین : اولش ازت متنفر بودم ولی خب.. الان نه
نگاه سنگینشو روی خودم حس میکردم
جیمین : الان خیلی خیلی متنفرم
اینو گفتم و خندیدم یکی زد به بازوم
ا/ت : واقعا ک
جیمین : .... شوخی کردم
دیگه هیچی نگفتیم و نشسته بودیم
جیمین : من ازت متنفر نیستم ا/ت
حس میکردم یه احساسی دارم شاید از خستگی باشه ولی حس خوبی بود
جیمین : اصلا متنفر نیستم.. تو چی؟ تو چه حسی داری؟
جوابی ازش نشنیدم نگاش کردم چشماش بسته بود فکر کنم خوابیده
خوابیدم روی چمنا و به آسمون خیره شدم من چم شده چرا اینجوری شدم چرا نمیتونم مثل جیمین قبلی باشم امروز کسی رو نجات دادم ک همش چند روزه دیدمش اگه جیمین قبلی بودم میزاشتم بمیره برام اهمیتی نداشت ولی الان....
کم کم چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم
........
چشمامو با نور آفتاب باز کردم به کنارم نگاه کردم نشسته بود کنارم چشمام هنوز نیمه باز بود
ا/ت : سلام صبح بخیر
لبخند مسخره ای زد
جیمین : صبح شده؟
ا/ت : نه شبه نمیبینی ستاره هارو
خندید من هنوز گیج خواب بودم حتی نفهمیدم منظورش چی بود
جیمین : چی؟
ا/ت : هیچی میگم صبحه باید بلندشی چون ما هنوز تو جنگلیم
نشستم
جیمین : هوم بهتره دیگه بریم
بلند شد و دستشو سمتم دراز کرد دستشو گرفتم و بلند شدم
.......
ا/ت ویو
همینطوری راه میرفتیم بدون اینکه بدونیم داریم کجا میریم یعنی خب من ک نمیدونستم ولی جیمین همینطوری میرفت من دنبالش
ا/ت : تو میدونی داریم کجا میریم ؟
جیمین : شاید
ا/ت : یعنی چی؟
جیمین : میگم شاید
پوکر نگاش کردم زد زیر خنده
جیمین : بیا خودت میفهمی
چیزی نگفتم و دنبالش رفتم
۹۹.۰k
۰۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.