ب دوستی فتمخروستا

بہ دوستــی ڪَفتم:خروســـتاڹ
دیڪَر نمیــخواند...ڪَفت همسایہ هـا
شـاڪــی بودند ڪہ صبح هـا مـا را از
خـواب خوش بیدار میڪند،ما هــم سرش را بریـدیم..!
انــجا بود... ڪہ فهمــیدم هر ڪس مردم
را بــیدار ڪند سـرش را خواهنــد برید...!!!
در روزڪَارے ڪہ همـہ از مرغ تــعریـــف
میڪنند نامـے از خروس نــیست،زیرا همـہ
بفڪر ســیـر شـدڹ هســتند نہ بــیدار شدڹ...!!!


*_^




و ایڹ است حکایـٺ زنـدگــــــــی
دیدگاه ها (۷)

حکایت غریبی ست " مادر "...فقط باید " مادر " باشی تا بتوانی ا...

🍂 عاشق که باشیپاییز که باشد باران که بباردانار که هیچ سنگ هم...

سلام بہ همہ عصـر زیبــاے پاییزیتون بخیـروشادےایـڹ ڪاپ ڪیڪ گی...

آنقدر بی قرار تو هستم که حاضرمبا دیگران ببینمت؛ ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط