یک نفر را دوست دارم، شعر میگویم برایش…
یک نفر را دوست دارم، شعر میگویم برایش…
آمده در زیر شعر من نوشته: “عاشقین؟!”
این همه از دردهایم گفته ام باز آمده
مینویسد: خوش به حال دلبر تو! آفرین!
من که شاعر نیستم تا عاشق شعرم شوی
من فقط یک عاشقم بگذار تا شعرم شوی…
بامن از ماندن بگو رفتن تباهم می کند
خوب میدانی غمت خانه خرابم می کند
من به لبخند دوچشمان تو عادت کرده ام
ترک عادت هم که می دانی چه کارم میکند؟!
قدر یک دم دست هایت را زدستانم مگیر
فکر یک دم بی تو، بر مردن مجابم می کند
ناگهان از پشت ديوارِ خيالم رد شدي
شاه قلبِ شاعرِ ديوانه ي مرتد شدي
ردّ پايت را گرفتم تا لبِ درياي عشق
ناگهان در قلبم آن حسّي که مي بايد شدي
امدم سوي تو با گامي بلند و پرشتاب
رفتي و همبازي زيبايِ جزر و مد شدي
ساده از اين حس پاک من گذشتي بي مرام
من نميدانم چرا با ديدنِ من بد شدي
رد شدي بي اعتنا از پشت آن ديوارِ وَهم
تو خودت مابين احساس من و تو سد شدي
ياد آن تصوير زيباي تو در ذهن من است
علت احساسِ مجنون بودنِ ممتد شدي
تازه فهميدم که از اين عاشقي بي بهره ام
تو همان شانسي که در بختم نمي افتَد شدي
💚❤️💚
آمده در زیر شعر من نوشته: “عاشقین؟!”
این همه از دردهایم گفته ام باز آمده
مینویسد: خوش به حال دلبر تو! آفرین!
من که شاعر نیستم تا عاشق شعرم شوی
من فقط یک عاشقم بگذار تا شعرم شوی…
بامن از ماندن بگو رفتن تباهم می کند
خوب میدانی غمت خانه خرابم می کند
من به لبخند دوچشمان تو عادت کرده ام
ترک عادت هم که می دانی چه کارم میکند؟!
قدر یک دم دست هایت را زدستانم مگیر
فکر یک دم بی تو، بر مردن مجابم می کند
ناگهان از پشت ديوارِ خيالم رد شدي
شاه قلبِ شاعرِ ديوانه ي مرتد شدي
ردّ پايت را گرفتم تا لبِ درياي عشق
ناگهان در قلبم آن حسّي که مي بايد شدي
امدم سوي تو با گامي بلند و پرشتاب
رفتي و همبازي زيبايِ جزر و مد شدي
ساده از اين حس پاک من گذشتي بي مرام
من نميدانم چرا با ديدنِ من بد شدي
رد شدي بي اعتنا از پشت آن ديوارِ وَهم
تو خودت مابين احساس من و تو سد شدي
ياد آن تصوير زيباي تو در ذهن من است
علت احساسِ مجنون بودنِ ممتد شدي
تازه فهميدم که از اين عاشقي بي بهره ام
تو همان شانسي که در بختم نمي افتَد شدي
💚❤️💚
۶.۰k
۳۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.