خودم هم گم میشوم گاهی میان این حجم تناقضی که در من هست
خودم هم گم میشوم گاهی میان این حجم تناقضی که در من هست، که گاهی فقط خلوت و سکوت میخواهم و حوصلهی حرف زدن و کنار کسی نشستن ندارم و گاهی چنان دلم تفریح و معاشرت میخواهد که در پوست تنهاییِ خودم نمیگنجم. گاهی آنقدر حرف میزنم که کمتر کسی حوصله کند کنارم بنشیند و مرا بشنود و گاهی واقعا حرفی برای گفتن ندارم و ساکتترینم برای آدمها و از جهان، فاصله میگیرم.
من؛ هم اجتماعیام گاهی، هم دلم کنج خلوت و بیمزاحمتی میخواهد بیشتر از گاهی. هم ساکتم، هم شلوغ، هم غمگینم، هم شاد. که گاهی از شیطنت سرشار و روی ابرها پرواز میکنم و گاهی از سکون لبریز، روی زمین میافتم و فیلسوفانه به گوشهای دائماً زل میزنم و خیالهای عجیب میبافم.
ترسیدم از آدمها بپرسم یعنی شما هم؟ و #دیوانه خطاب شوم! که نکند کسی شبیه به من نباشد و احساس تنهاییِ بیشتری بکنم؟! که نکند باور نکنند من در همان لحظات، واقعا حالم با تنهاییِ خودم خوب است؟ که نکند نپذیرند آدمی که تا دیروز از همه فاصله میگرفته و حرف نمیزده، امروز دلش هوای تفریح و معاشرت کرده و بلند میخندد؟ یا آدمی که دیروز وسط جمع بلند بلند میخندیده و حالش خوب بوده، امروز در لاک تنهاییِ خودش فرو رفتهباشد و حوصلهی هیچکس را نداشتهباشد. که نکند عجیب باشم و این شکلی که حال من خوب است، شکلِ درستش نباشد!؟
دیگران از زاویهی نگاه من بیش از اندازه اجتماعی به نظر میرسند و من معمولاً برای این حجم از معاشرت و هیاهو، آماده نیستم. و نمیدانم من از زاویهی نگاه دیگران چطور به نظر میرسم.
ما آدمها یا زیادی شبیه به هم نیستیم
یا کمابیش شبیه به همیم و انکار میکنیم.
گاهی از خودم میپرسم: «چطور دائما در اجتماع و در حال معاشرتاند و حوصلهشان ته نمیکشد؟ یعنی هرگز دلشان خلوتی برای نفسگرفتن و تجدید قوا نمیخواهد؟»
من؛ هم اجتماعیام گاهی، هم دلم کنج خلوت و بیمزاحمتی میخواهد بیشتر از گاهی. هم ساکتم، هم شلوغ، هم غمگینم، هم شاد. که گاهی از شیطنت سرشار و روی ابرها پرواز میکنم و گاهی از سکون لبریز، روی زمین میافتم و فیلسوفانه به گوشهای دائماً زل میزنم و خیالهای عجیب میبافم.
ترسیدم از آدمها بپرسم یعنی شما هم؟ و #دیوانه خطاب شوم! که نکند کسی شبیه به من نباشد و احساس تنهاییِ بیشتری بکنم؟! که نکند باور نکنند من در همان لحظات، واقعا حالم با تنهاییِ خودم خوب است؟ که نکند نپذیرند آدمی که تا دیروز از همه فاصله میگرفته و حرف نمیزده، امروز دلش هوای تفریح و معاشرت کرده و بلند میخندد؟ یا آدمی که دیروز وسط جمع بلند بلند میخندیده و حالش خوب بوده، امروز در لاک تنهاییِ خودش فرو رفتهباشد و حوصلهی هیچکس را نداشتهباشد. که نکند عجیب باشم و این شکلی که حال من خوب است، شکلِ درستش نباشد!؟
دیگران از زاویهی نگاه من بیش از اندازه اجتماعی به نظر میرسند و من معمولاً برای این حجم از معاشرت و هیاهو، آماده نیستم. و نمیدانم من از زاویهی نگاه دیگران چطور به نظر میرسم.
ما آدمها یا زیادی شبیه به هم نیستیم
یا کمابیش شبیه به همیم و انکار میکنیم.
گاهی از خودم میپرسم: «چطور دائما در اجتماع و در حال معاشرتاند و حوصلهشان ته نمیکشد؟ یعنی هرگز دلشان خلوتی برای نفسگرفتن و تجدید قوا نمیخواهد؟»
- ۱۱۳.۸k
- ۲۴ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط