رمان داداشی :
پارت ۶
دیانا : گلو گرفتمو رفتم خونه دیدم رو مبل نشسته داشتم آروم آروم میرفتم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم که صداش اومد بدونه اینکه برگرده گفت
ارسلان : کجا بودی ( کلافه )
دیانا : سلام همینجوری رفتم یکم دور بزنم جوابی نداد که رفتم بالا
آماده شدم یه شلوارک کوتاه تا زانوم پوشیدم یه کراپ هم رنگ شلوارکم پوشیدم رفتم پایین با یکم لبخند راه رو طِی کردم رفتم دیدم دادشت فیلم میدید آروم رفتم کنارش نشستم دسته گلم گذاشتم تو بغلش .
ارسلان : فهمیدم برای آشتی اومده اولش توجهی نکردم دیدم یه دسته گله بزرگ و خوشگل گذاشت رو پام بازم توجهی نکردم
دیانا : محکم بغلش کردم و لپشو بوس کردم
بعد بلند گفتم : دلم برات تنگ شده بود داداشییییییییییییییییییییییمممممممممم
ارسلان : دیگه طاقت نیاوردم یهو ...
بقیش بمونه برا شب عصیصام لایک و کامنت یادتون نره بای تا شب فعلاااااااااااااااا 😝💜🤍
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.