دیگر سمت چادرش نرفت

دیگر سمت چادرش نرفت.
سراسیمه بود.
رژ لب را برداشت،
محکم روی لب‌هایش کشید
آرایشش را پررنگ و غلیظ کرد
لاک قرمز را به ناخن‌هایش کشید.
دندان هایش را به هم فشرد
و با حرص زیر لب ‌گفت:
«بیا..
بیا ببین..
دارم آنطور که تو دوست داری می‌شوم!»
با یک مانتوی کوتاه
و شالی که نصف موهایش را هم نمی‌پوشاند،
رفت بیرون.
در خیابان بلند بلند می‌خندید
آرام آرام راه می‌رفت
به هر مردی نگاه می‌کرد
سوار هر ماشینی می‌شد..
و همچنان با حرص تکرار می‌کرد:
«بیا..
بیا ببین..
دارم آنطور که تو دوست داری می‌شوم!»

خودش را تغییر داده بود
دختر غد و لجبازی که
عشق رفته‌اش روی همه‌ی این چیزها حساس بود.
دیدگاه ها (۱)

گوشه ی چادر مادرم را می‌گرفتمباهم می‌رفتیم مخابرات نبش کوچه ...

غروب جمعه ی پائیزهرکسی می‌تواند دلتنگ شود و ادعای عاشقی کند....

دورِ نبودنتهمه جا خط کشیده ام ؛ای امتحانِ سختِ نفس گیرِ بی و...

کاش پایت را به زندگیم باز نمیکردم ،بعد از تواین جا همه چیز ع...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط