زمانی که هنوز برنامه زندگی پس از زندگی عباس موزون مد نبو
زمانی که هنوز برنامه زندگی پس از زندگی عباس موزون مُد نبود
یک بنده خدای یک آدم بزرگ سالی که الان چند وقتیه به رحمت خدا رفته روایت چند ساعت مردنش و خروج روح از بدنش را برام تعریف کرد
اون موقعه حدودا 60 سالش بود
میگفت یک روز تو دهه اول محرم توی خونه نشسته بود که احساس درد عجیبی تو سینه کردم و به کسری از ثانیه همه جا تاریک و ساکت شد و یهوی خودم را در عالم قبر و حساب و کتاب دیدم
میگفت من اون دنیا با یک غرور و اطمینان عجیبی جلوی اون ملائک ایستادم
یک عمر نماز خونده بودم روزه گرفته بودم حج و زیارت رفته بودم به خیال خودم سند شش دانگ بهشت دست منه
ولی یهوی متوجه شدم اون ملائک حسابرس اصلا روی خوشی نشون نمیدن و خیلی با تندی و پرخاش با من صحبت میکنن
اسمت چیه؟
دینت چیه؟
من گفتم من حااااج فلانی ام
من نماز خوندم روزه گرفتم حج رفتم
با صدای بلند گفتن این ها وظیفه بندگی تو بوده به وظیفه ات عمل کردی
سر کی میخوای منت بذاری!؟
حالا بگو عمل خیر با خودت چی آوردی؟؟
میگفت اونجا یهوی دلم ریخت و فهمیدم ای داد بیداد چقدررر دستم خالیه
هرچی گشتم نبود اصلا چیزی یادم
نمی آمد چندتا کار خیر یادم آمد گفتم
گفتن این ها که برای دل خودت بود و برای جلب توجه دیگران
اخلاص عملی توشون نبوده
ولی حالا جواب بده
چرا فلان سال و فلان روز و ساعت
بنده محتاج خدا آمد پیش تو و خواست از تو پولی قرض بگیره ولی تو با این که اون انداره ای که نیاز داشت موجودی داشتی و بهش قرض ندادی
مگه نمیدونستی که ما اون بنده را برای تو فرستادیم!!
چرا فلان همسایه تو به فاصله 10 منزل گرسنه و بیمار بود و تو بهش رسیدگی نکردی
گفتم من بی اطلاع بودم
گفتن بی اطلاعی تو گناهت را دوبرابر میکنه
چرا نسبت به برادر دینی خودت بی تفاوت و بی اطلاع بودی...
میگفت من اونجا به اعتراض بهشون گفتم که بخدا این چیزها را به ما یاد ندادن کسی این چیزها را به ما نگفته بود!!! هیچ منبری این حرفا را نمیزنه
و اما بعد از کلی حساب و کتاب و غذاب بخاطر یک کار به ظاهر کوچیک عمر دوباره و فرصت دوباره از خدا گرفتم
اون کار را من یادم نمی آمد
ولی اون دو ملک یادم انداختن
یادته یک روزی با اتوبوس داشتی از شهر به روستا میرفتی و با خودت شیرینی و میوه سوغاتی برده بودی و چندتا دونه شیرینی و یه دونه سیب به اون جوان کنار دستت تعارف کردی
اون جوان دو روز توی شهر دنبال کار بود کار گیرش نیومده بود
دو روز گرسنه بود
وقتی اون میوه و شیرینی ها را بهش دادی و خورد
آنچنان از ته دلش دعات کرد که همه اهل آسمان صداش را شنیدین
یک بنده خدای یک آدم بزرگ سالی که الان چند وقتیه به رحمت خدا رفته روایت چند ساعت مردنش و خروج روح از بدنش را برام تعریف کرد
اون موقعه حدودا 60 سالش بود
میگفت یک روز تو دهه اول محرم توی خونه نشسته بود که احساس درد عجیبی تو سینه کردم و به کسری از ثانیه همه جا تاریک و ساکت شد و یهوی خودم را در عالم قبر و حساب و کتاب دیدم
میگفت من اون دنیا با یک غرور و اطمینان عجیبی جلوی اون ملائک ایستادم
یک عمر نماز خونده بودم روزه گرفته بودم حج و زیارت رفته بودم به خیال خودم سند شش دانگ بهشت دست منه
ولی یهوی متوجه شدم اون ملائک حسابرس اصلا روی خوشی نشون نمیدن و خیلی با تندی و پرخاش با من صحبت میکنن
اسمت چیه؟
دینت چیه؟
من گفتم من حااااج فلانی ام
من نماز خوندم روزه گرفتم حج رفتم
با صدای بلند گفتن این ها وظیفه بندگی تو بوده به وظیفه ات عمل کردی
سر کی میخوای منت بذاری!؟
حالا بگو عمل خیر با خودت چی آوردی؟؟
میگفت اونجا یهوی دلم ریخت و فهمیدم ای داد بیداد چقدررر دستم خالیه
هرچی گشتم نبود اصلا چیزی یادم
نمی آمد چندتا کار خیر یادم آمد گفتم
گفتن این ها که برای دل خودت بود و برای جلب توجه دیگران
اخلاص عملی توشون نبوده
ولی حالا جواب بده
چرا فلان سال و فلان روز و ساعت
بنده محتاج خدا آمد پیش تو و خواست از تو پولی قرض بگیره ولی تو با این که اون انداره ای که نیاز داشت موجودی داشتی و بهش قرض ندادی
مگه نمیدونستی که ما اون بنده را برای تو فرستادیم!!
چرا فلان همسایه تو به فاصله 10 منزل گرسنه و بیمار بود و تو بهش رسیدگی نکردی
گفتم من بی اطلاع بودم
گفتن بی اطلاعی تو گناهت را دوبرابر میکنه
چرا نسبت به برادر دینی خودت بی تفاوت و بی اطلاع بودی...
میگفت من اونجا به اعتراض بهشون گفتم که بخدا این چیزها را به ما یاد ندادن کسی این چیزها را به ما نگفته بود!!! هیچ منبری این حرفا را نمیزنه
و اما بعد از کلی حساب و کتاب و غذاب بخاطر یک کار به ظاهر کوچیک عمر دوباره و فرصت دوباره از خدا گرفتم
اون کار را من یادم نمی آمد
ولی اون دو ملک یادم انداختن
یادته یک روزی با اتوبوس داشتی از شهر به روستا میرفتی و با خودت شیرینی و میوه سوغاتی برده بودی و چندتا دونه شیرینی و یه دونه سیب به اون جوان کنار دستت تعارف کردی
اون جوان دو روز توی شهر دنبال کار بود کار گیرش نیومده بود
دو روز گرسنه بود
وقتی اون میوه و شیرینی ها را بهش دادی و خورد
آنچنان از ته دلش دعات کرد که همه اهل آسمان صداش را شنیدین
- ۱.۵k
- ۰۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط