دیانا:نزدیک دو روز بود که هیچی نخورده بودیم. دیگه حال راه
دیانا:نزدیک دو روز بود که هیچی نخورده بودیم. دیگه حال راه رفتن نداشتم ولی ارسلان هی میگفت عجله کن. با همون خستگی شروع کردم به دوییدن که رسیدیم به یه اداره پلیس. رفتیم همچی رو راجب اون دو تا عوضی گفتیم و اونا هم گفتن که ما خیلی وقته دنبالشون هستیم.
ارسلان:بعد از اینکه همچی رو به پلیس گفتیم با بچه ها رفتیم یه جایی تا بتونیم غذا بخوریم. چون بشدت گشنمون بود.
بعد از غذا من میزمون رو حساب کردم و رفتیم. دیانا گفت که خیلی حوصلم سر رفت و منم براش یه سوپرایز آماده کردم. بعد از اینکه همه رفتن من با ماشین رفتم به سمت اون سوپرایز.
وقتی رسیدیم رفتیم داخل و مستقیم رفتیم سمت اتاق. من رفتم یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و آمدم بیرونو رفتم پایین که دیدم دیانا نیست.
ارسلان:بعد از اینکه همچی رو به پلیس گفتیم با بچه ها رفتیم یه جایی تا بتونیم غذا بخوریم. چون بشدت گشنمون بود.
بعد از غذا من میزمون رو حساب کردم و رفتیم. دیانا گفت که خیلی حوصلم سر رفت و منم براش یه سوپرایز آماده کردم. بعد از اینکه همه رفتن من با ماشین رفتم به سمت اون سوپرایز.
وقتی رسیدیم رفتیم داخل و مستقیم رفتیم سمت اتاق. من رفتم یه دوش ده دقیقه ای گرفتم و آمدم بیرونو رفتم پایین که دیدم دیانا نیست.
۵.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.