رمان تمنا
نویسنده: #بیسان_تیته
تهیه کننده:حسین حاجی جمالی
#قسمت_سی_ام
لحنش یه جورایی با تمسخر بود از اینکه به بازی گرفته شده بودم و غرورم اینطوری له میشد شدیدا عذاب میکشیدم حتی عذابی صد برابر بدتر از وقتی که دزدی می کردم سریع از کنارش گذشتم به سمت در خونه رفتم وقتی از در اومدم بیرون دیگه نتونستم تحمل کنم و بغضم شکست...تا خونه تو خودم بودم ذهنم خالی بود
هیچی هیچی تو ذهنم نبود یه حالی بدی داشتم دلم شور میزد وقتی رسیدم سر کوچه مون از شلوغی تعجب کردم با خودم گفتم:
یعنی چه خبر شده همون لحظه راهی از بین جمعیت باز شد با دیدن آمبولانس تپش قلبم هر لحظه بیشتر شدو دلم گواه بد میداد سریع دویدم سمت آمبولانس یکی از همسایههامون که متوجه من شده بود دوید سمتمو شونههامو گرفت
با بی حالی نگاش کردمو گفتم:
- چی شده؟ مامانم ..مامانم طوریش شده همون لحظه دوتا مرد که روپوش سفید پوشیده بودن با یه برانکارد اومدن بیرون
یه نفر روی برانکارد بود روش ملافه سفید انداخته بودن...تپش قلبم بیشتر شدو گریههای زهرا خانومم شدت گرفت ..دوید سمت برانکارد و داد زدم:
مامان...مامانم....
اون دوتا مرد هم برانکارد رو دم آمبولانس نگه داشتند
و من با دستای لرزون ملافه رو از رو صورتش برداشتم و بادیدن صورت کبود شده مامانم انگار با یه جسمی محکم تو سرم زده شد
سرم سنگین شد و با شوک به مامانم نگاه میکردم همون لحظه زهرا خانوم دوباره اومد کنارم و دستشو گذاشت رو شونهام و با صدای لرزونی گفت:
تمنا جان !!!!
به خودم لرزیدم اون دوتا مرد مامانو گذاشتن تو آمبولاس با این کار از شوک اومدم بیرون با تمام توانم جیغ کشیدم و افتادم رو زمین مامانم ...مامانم منو تنها گذاشت
با چشای خیس از اشک سرمو گرفتم رو به آسمون و داد زدم:
خداااااااااااااا مامانمم گرفتی دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری
دیگه چی دارم....تنها شدم...بی کس شدم...حالا چیکار کنم....
چیکار کنم بدون مامان...
حال خودمو نمی فهمیدم فقط گریه میکردم هیچکس نمی تونست ساکتم کنه....
نمیدونم خودمو چجوری رسوندم بیمارستان نمیدونم چقدر گریه کردم
چقدر زار زدم مامانم ...مامانم رفت و من دیگه هیچکسی رو نداشتم هیچ امیدی نداشتم آخه چرا ..وقتی این سوال رو از دکتر پرسیدم که علت مرگش چی بود
نگاهم کردو سری از تاسف تکون دادو گفت :
- متاسفم ایشون بر اثر سکته مغزی فوت شدن
زیر لب با صدای لرزون گفتم:
- سکته مغزی...
و دوباره شروع کردم به گریه کردن اونقدر گریه کردم و زجه زدم که چشمه اشکم خشک شده بود ...دوباره تمام زحمتای کفن و دفن مراسم افتاده بود رو دوش محمود خان و منم شده بودم یه مرده متحرک موقع خاکسپاری مامان نمیذاشتم بذارنش تو قبر و جیغ میکشیدم ...التماس میکردم که روش خاک نریزن و با صدای بلند گفتم:
مامان...قربونت برم امروز نوبت دیالیز داشتی چرا اینجا خوابیدی مامان باید ببرمت برا دیالیز..پاشو...مگه نمیگفتی مراقب خودم باشم ..مامان من بدون تو نمی تونم ..بابا رفت تو چرا رفتی..
مامان تورو خدا پاشو..ماماننننن
زهرا خانوم و یکی دیگه از زنهای همسایه دستامو گرفتن و بزور بردنم کمی اونطرفتر تا اونا بتونن مامان رو دفن کنن زهرا خانوم با صدای لرزون گفت:
تمنا جان..عمر دست خداست دختر عمر مادرتم تا همین جا بود..
خودتو عذاب نده روح مادرتم اینجوری آروم نیست
و من فقط در سکوت هق هق میکردم...
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.