عشق ابدی
#پارت5
رفتم جلو و به فلیکس سلام دادمو بردمشون پیش بقیه.
باخودم یه فکر جدید کردم.
چطوره حالا که ات اینجاست بهش بگم که دوسش دارم؟
فقط باید تنها گیرش بیارم.
از هر بهانه استفاده میکردم تا ات رو از فلیکس جدا کنم.
اکا هرکاری میکردم نمیشد، مگه این دوتا همدیگرو ول میکردن.
رفتم داخل اتاقم نشستمو فکر کردم ولی قشه ای به ذهنم نرسید، برگشتم پایین.
فلیکس بدو بدو به سمتم میومد.
هیونجین: چیشده فلیکس؟؟؟ چرا اینقد وحشت زده ای؟؟!
فلیکس: ات نیستش
هیونجین: حتما رفته پیش یکی از دوستاش
فلیکس: همه جارو گشتم ات نبود، هیجا نبود. فقط یه جا مونده که بگردم
هیونجین: کجا؟
فلیکس: اتاق تو و مامان بابات.
هیونجین: این که شد دوتا جا، باشه بگرد.
منو فلیکس باهم رفتیم دنبال ات بگردیم، اما ات نبود ن داخل اتاق من بود و ن داخل اتاق مامان بابام.
هیونجین: چرا بهش زنگ نمیزنی؟
فلیکس: چون گوشیش دست خودمه.
هیونجین: چیی؟ چرا؟ چرا گوشی ات دست توعه.
فلیکس: میخواست ازش عکس بگیرم بخاطر همین گوشیشو داد تا ازش عکس بگیرم.
من همیشه تو مواقع بهرانی فکرای خوبی به ذهنم میرسه.
باصدای اروم باخودم گفتم(هیونجین): چطوره شماره ات رو بردارم. اره خیلی خوب میشه، بعدش میتونم بهش زنگ بزنم
ادامه دارد....
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.