چند سال گذشت

چند سال گذشت
تو بی خبر از من
‌ و من گوشه ای از پارک به یاد تمام خاطرات خوب و بدمان غرق فکرم
خیره به کودکی که با خوشحالی بازی میکند
افتادن آن کودک ، من را به خودم میاورد
اسمش را از ترس فریاد میزنم و به طرفش که میروم ،
مردی دست کودکم را میگیرد و بدون نگاهی به من میگوید : پاشو مرد کوچکِ هم نامم :))
پسرم که صدام میکند
مرد را میخکوب میکند ...
بهش نگاه کردم
و یک نگاه به پسرم
خدایِ من
این شباهت .......!!!!
دستِ پسرم را میگیرم و دوان دوان به سمت خیابان میروم ،
صدایش میکند ،
اسمِ خودش را صدا میزند :)
پسرم برمیگردد و بله ای میگوید
من اما تند تر راهم را ادامه میدهم
نباید بفهمد
او که رفت
پس نباید بفهمد او همان ثمره ی عشقمان هست
با رفتنش جانم را گرفت
اما کودکم نیمی از خودش را بهم پس داد
نباید بفهمد
من دیگه جانم را فدا نمیکنم :)

#مینیکا_نوشت
دیدگاه ها (۱۰)

+اَلؤ آقایِ پلیس {👮 🏻 🙋 🏻 }+میخآستَمـ گزآرشِ ےِ قتل ...

... شخصی تعریف میکرد که 16 ساله بودم عاشق دختری شدم ، چنان د...

😭 😭 😭

کامنت پلیزززززز؟؟؟؟؟؟؟

صحنه,پارت یازدهم

صحنه;پارت دوازدهم

صحنه پارت دهم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط