ازلبت واژه عسل ریخت که من مست شدم

ازلبت واژه عسل ریخت که من مست شدم
تو چه کردی به دلم تا که قلم دست شدم

به چه شعری زمن اینگونه شدی عاشق و مست
در تب و تاب تنت اینگونه من هست شدم

طاقت دوری آن روی تو سخت است چو مرگ
عابری خسته ام و وارد این کوچه بن بست شدم

نازنین بی تو چه گویم همه را باداباد
من که با شهد لبت واله و سرمست شدم

قلمم مست شده دلبر نازم تو بدان
عشق تو وسوسه ام کرده چنین هست شدم

تو نگاهم کن و با شیرینی و قند نگات
تا ببینی زشراب نگهت از دل و جان مست شدم.
دیدگاه ها (۷)

دست های تویادگاری هایی شگفت انگیزنداز سکونت ماه بر خاکوقتی ز...

ڪاش می‌شـد در دل این "خــرداد" دلپـذیربا صـداے پایـتجـاده چش...

تا به حال از عسل چشم کسی مست شدی؟تا به حال عاشق دیوانه ی سرم...

به عشــق «تـــو»وجـود مـن جنـونِ عـاشقـانه شـد!

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط