تو انگار خوب میدانستی که وقتش است

تو انگار خوب می‌دانستی که وقتش است.
وقتِ آنکه بیایی و به دنیای من رنگِ زندگی بپاشی.
میدانستی که دیگر وقت آن است که غم ‌هایم به سفری دور و دراز بروند و  معنی خوشحالی را بیشتر از هرکس دیگری بفهمم.
انگار همه‌ی اینها را از قبل می‌دانستی!
و سرانجام از کوچه هایی که بوی شعر و پرتغال می‌دادند، آمدی، ماندی و من تازه فهمیدم که قبل از تو زندگی‌ام، چه قدر بی معنی بوده است... 🧡
دیدگاه ها (۶)

شبت بخیر "تمام__ ناتمام__ من" شبت بخیر حکایت پر از "غم قشنگ ...

ما را نگاهی از تو تمام استاگر کنی ...!#سعدی

به نیمه‌ی پاییز خوش اومدین 🍁😍۱۵ آبان در تقویم ایرانی جشن پای...

گاهی بیشتر از یک شال پشمییا یک پالتوی چرم،صدای نفس های کسی ا...

ویو ا /تکه یهو دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد و گفت بی...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

هیچ وقت عاشق نشو وابسته نشو دل نبند چرا؟چون مثل من میشی حالا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط