اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۷
روی لـ*ـبش بو*سه ای زدم... ادامه ندادم چون میترسیدم اذیت بشه.
لباسـ*ـمو درآوردم و کنارش دراز کشیدم. هنوز لپاش سرخ بود.
اروم از پایین موهاش گرفتم و بافتم: ا. ت... بهتری؟
ا. ت تعجب کرد: مگه چم بود؟
خندیدم: هیچی، بیخیال!
موهای بافته شده ی ا. ت رو کنار زدم و نزدیکش شدم: خوابم نمیاد نمیدونم چرا...
ا. ت هم چرخید سمتم: اره منم نمیدونم چرا خوابم نمیاد!
دو روز بعد...
بیو ا. ت
مکان: ساحل لب دریا
باد خنکی وزید... کلاه آفتابیم رو نگه داشتم تا باد نبرش... موج های دریا به آرومی بالا و پایین میرفتن و بدون وقفه میرقصیدن...
نفس عمیقی کشیدم...حالم خیلی خوبه!
صدای تهیونگ از دور اومد: ا. ت
برگشتم که دیدم تهیونگ با دوتا بستنی داشت به سمتم میومد...
بهم که رسید یکی از بستنی هارو داد دستم!
با خوشحالی گفتم: تهیونگ! تو میخواستی نقاشیم رو به واقعیت تبدیل کنی!؟
لبخند زدم: اوهوم!
بهش زل زدم...از همیشه خوشتیپ تر شده بود. همون پیراهن هاوایی رو پوشیده بود که براش خریده بودم!
لیسی به بستنی زدم: این عالیه!
تهیونگ به دریا چشم دوخت: اره واقعا خوشمزه ست!
به چشم ها و صورت جذاب تهیونگ زل زدم: از بابت همچیز ازت ممنونم!
تهیونگ سرشو چرخوند و بهم نگاه کرد: چرا اینو میگی!؟ من....من کاری نکردم!
لبخند زدم: آقای مهربون جذاب! تو برای من خیلی زحمت کشیدی! من هیچویت نمیتونم مهربونیات رو جبران کنم!
تهیونگ سرخ شد و ب زمین زل زد: داری خجالتم میدی!
بهش نزدیک شدم: بخدا راست میگم... تو همه چیز منی! من عاشقتم تهیونگ!
تهیونگ سریع بستنی شو خورد... سرش پایین بود و لپای سرخ شده ش معلوم بود!
خندیدم: داری ازم خجالت میکشی؟؟؟ هاهااا
تهیونگ یهو سرشو بلند کرد و نزدیکم کرد...
دستامو گرفت و..... وقتی ازم جدا شد... حالا این من بودم ک از خجالت سرخ شده!!
لباسـ*ـمو درآوردم و کنارش دراز کشیدم. هنوز لپاش سرخ بود.
اروم از پایین موهاش گرفتم و بافتم: ا. ت... بهتری؟
ا. ت تعجب کرد: مگه چم بود؟
خندیدم: هیچی، بیخیال!
موهای بافته شده ی ا. ت رو کنار زدم و نزدیکش شدم: خوابم نمیاد نمیدونم چرا...
ا. ت هم چرخید سمتم: اره منم نمیدونم چرا خوابم نمیاد!
دو روز بعد...
بیو ا. ت
مکان: ساحل لب دریا
باد خنکی وزید... کلاه آفتابیم رو نگه داشتم تا باد نبرش... موج های دریا به آرومی بالا و پایین میرفتن و بدون وقفه میرقصیدن...
نفس عمیقی کشیدم...حالم خیلی خوبه!
صدای تهیونگ از دور اومد: ا. ت
برگشتم که دیدم تهیونگ با دوتا بستنی داشت به سمتم میومد...
بهم که رسید یکی از بستنی هارو داد دستم!
با خوشحالی گفتم: تهیونگ! تو میخواستی نقاشیم رو به واقعیت تبدیل کنی!؟
لبخند زدم: اوهوم!
بهش زل زدم...از همیشه خوشتیپ تر شده بود. همون پیراهن هاوایی رو پوشیده بود که براش خریده بودم!
لیسی به بستنی زدم: این عالیه!
تهیونگ به دریا چشم دوخت: اره واقعا خوشمزه ست!
به چشم ها و صورت جذاب تهیونگ زل زدم: از بابت همچیز ازت ممنونم!
تهیونگ سرشو چرخوند و بهم نگاه کرد: چرا اینو میگی!؟ من....من کاری نکردم!
لبخند زدم: آقای مهربون جذاب! تو برای من خیلی زحمت کشیدی! من هیچویت نمیتونم مهربونیات رو جبران کنم!
تهیونگ سرخ شد و ب زمین زل زد: داری خجالتم میدی!
بهش نزدیک شدم: بخدا راست میگم... تو همه چیز منی! من عاشقتم تهیونگ!
تهیونگ سریع بستنی شو خورد... سرش پایین بود و لپای سرخ شده ش معلوم بود!
خندیدم: داری ازم خجالت میکشی؟؟؟ هاهااا
تهیونگ یهو سرشو بلند کرد و نزدیکم کرد...
دستامو گرفت و..... وقتی ازم جدا شد... حالا این من بودم ک از خجالت سرخ شده!!
- ۶۷۷
- ۲۶ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط