☆فیک☆پارت ششم...
☆فیک☆پارت ششم...
چرا وارد زندگیم شدی؟
why did you come to my life?
شخصیت ها: هیونجین، فلیکس، ریا، میونگ و...
احساس اعضا در اون زمان:
چان: خوشحالی، شاداب...
لینو: شیطونی، خوشحال...
چانگبین: کنجکاوی، خوردن...
هیونجین: خوشحالی، آمادگی
فلیکس: آمادگی، گشنه گی..
سونگمین: بی حوصله گی، خسته...
جونگین: خوابالو، خسته...
هیونجین و فلیکس از جاشون بلند شدن و میخاستن تمام چیز رو بگن ولی لینو اونارو ساکت کرد و به سمت خوابگاه های آیدل های دیگ رفتن و اونا رو از سر و صداشون با خبر کردن... لینو برگشت و رفت پیش هان نشست... بعد به فلیکس اشاره کرد که حرفشونو بزنن، ولی درحال حاضر هان و لینو داشتن از خنده میمردن...
هیونجین به فلیکس در گوشی گفت...
هیونجین: تو بگو...
فلیکس: ببین... فکر نکنم... خوب باشه از که بگیم...
هیونجین: چرا؟ خیلی هم عالیه... بوگو عزیزم...
فلیکس سرش رو برای تایید تکون داد...
فلیکس: من و هیونجین پیش هم برگشتیم!
تمام اعضا دست زدن ولی... هان و لینو که هنوز داشتن میخندیدن...
هیونجین: شما چرا دارید میخندیدن؟
هان: کارایی که میکردین... واییی...
لینو:حال میکردینااا!
و هنوز میخندیدن... هیونجین و فلیکس نشستن و صبونه خوردن...
جونگین روز میز سرش رو گذاشته بود و داشت میخابید که سونگمین یدونه به سرش زد...جونگین بیدار شد و همه ی اعضا صبحونشون رو خوردن...
(ویوی ریا)
از جلوی اعضا رد شدم و خوشحالیشون رو دیدم و خودم لبخندی زدم... فهمیدم که هیونجین از همه بیشتر خوشحاله... پس به فلیکس نگاه کردم و خوشحالی توی چشمانش برق میزد... از اونجا دور شدم و به سمت خوابگاه خودم رفتم...
(ویوی میونگ)
بعد از اینکه صبحونم رو خوردم به سمت خوابگاه هیونلیکس رفتم تا گوشیه هیونجین رو بردارم، خاستم با گوشیش به گوشیم زنگ بزنم چون گم کردمش... گوشیه هیونجین رو برداشتم و زنگ زدم و صدای زنگ رو شنیدم... و بالاخره گوشیمو پیدا کردم...
(توضیحات)
ریا: سولولیست، زیبا، چشمان آبی روشن با موهای سفید(شبیه گوجوی جوجوتسو کایسن نشه🤣)
میونگ: سولولیست، چشمان سیاه، موهای سیاه و خوشگل...
(ویوی چان) مراقب اعضا بودم و بیشتر به جونگین چون داشت خودشو بالا پایین میکرد، خاص نبود... چون نصف تایما اینکارو میکنه...
(ویوی لینو)
داشتم با موهای هان ور میرفتم و چون فن میتینگ البوم جدید رو داشتیم بدتر خرابش میکردم... هان اذیت میشد ولی اهمیتی ندادم... و هرموقع میگفت بس کنم... بدتر انجام میدادم...
(ویوی نویسنده/راوی)
اعضا کارهاشون تموم شد و رفتن به سمت خوابگاهشون تا لباساشون رو برای فن میتینگ آماده کنن...
چرا وارد زندگیم شدی؟
why did you come to my life?
شخصیت ها: هیونجین، فلیکس، ریا، میونگ و...
احساس اعضا در اون زمان:
چان: خوشحالی، شاداب...
لینو: شیطونی، خوشحال...
چانگبین: کنجکاوی، خوردن...
هیونجین: خوشحالی، آمادگی
فلیکس: آمادگی، گشنه گی..
سونگمین: بی حوصله گی، خسته...
جونگین: خوابالو، خسته...
هیونجین و فلیکس از جاشون بلند شدن و میخاستن تمام چیز رو بگن ولی لینو اونارو ساکت کرد و به سمت خوابگاه های آیدل های دیگ رفتن و اونا رو از سر و صداشون با خبر کردن... لینو برگشت و رفت پیش هان نشست... بعد به فلیکس اشاره کرد که حرفشونو بزنن، ولی درحال حاضر هان و لینو داشتن از خنده میمردن...
هیونجین به فلیکس در گوشی گفت...
هیونجین: تو بگو...
فلیکس: ببین... فکر نکنم... خوب باشه از که بگیم...
هیونجین: چرا؟ خیلی هم عالیه... بوگو عزیزم...
فلیکس سرش رو برای تایید تکون داد...
فلیکس: من و هیونجین پیش هم برگشتیم!
تمام اعضا دست زدن ولی... هان و لینو که هنوز داشتن میخندیدن...
هیونجین: شما چرا دارید میخندیدن؟
هان: کارایی که میکردین... واییی...
لینو:حال میکردینااا!
و هنوز میخندیدن... هیونجین و فلیکس نشستن و صبونه خوردن...
جونگین روز میز سرش رو گذاشته بود و داشت میخابید که سونگمین یدونه به سرش زد...جونگین بیدار شد و همه ی اعضا صبحونشون رو خوردن...
(ویوی ریا)
از جلوی اعضا رد شدم و خوشحالیشون رو دیدم و خودم لبخندی زدم... فهمیدم که هیونجین از همه بیشتر خوشحاله... پس به فلیکس نگاه کردم و خوشحالی توی چشمانش برق میزد... از اونجا دور شدم و به سمت خوابگاه خودم رفتم...
(ویوی میونگ)
بعد از اینکه صبحونم رو خوردم به سمت خوابگاه هیونلیکس رفتم تا گوشیه هیونجین رو بردارم، خاستم با گوشیش به گوشیم زنگ بزنم چون گم کردمش... گوشیه هیونجین رو برداشتم و زنگ زدم و صدای زنگ رو شنیدم... و بالاخره گوشیمو پیدا کردم...
(توضیحات)
ریا: سولولیست، زیبا، چشمان آبی روشن با موهای سفید(شبیه گوجوی جوجوتسو کایسن نشه🤣)
میونگ: سولولیست، چشمان سیاه، موهای سیاه و خوشگل...
(ویوی چان) مراقب اعضا بودم و بیشتر به جونگین چون داشت خودشو بالا پایین میکرد، خاص نبود... چون نصف تایما اینکارو میکنه...
(ویوی لینو)
داشتم با موهای هان ور میرفتم و چون فن میتینگ البوم جدید رو داشتیم بدتر خرابش میکردم... هان اذیت میشد ولی اهمیتی ندادم... و هرموقع میگفت بس کنم... بدتر انجام میدادم...
(ویوی نویسنده/راوی)
اعضا کارهاشون تموم شد و رفتن به سمت خوابگاهشون تا لباساشون رو برای فن میتینگ آماده کنن...
۸.۳k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.