پیوند جادو فصل دوم: پارت دوازدهم
اسنیپ:«یک لحظه! همه برگردن سره جاشون!»
دانش اموزا با تردید نگاه میکردن و در نهایت نشستن.
اسنیپ:«همونطور که همه خبر دارید، چند هفته پیش همتون خواسته بودم برام پروژه بیارید. و گفته بودم نتیجه رو بهتون اعلام میکنم و از اونجایی که امروز... روز اخر هست...رتبه ها رو میخونم...»
اوه البته! پروژه! کلا فراموش کرده بودم. به دراکو نگاهی انداختم. چشماش روی پروفسور زوم شده بود. حتی اساتید و دامبلدور هم از خبره ناگهانیه اسنیپ شکه بودن.
اسنیپ:«رتبه ی اول از دانش اموز های گروهه خودم هستن. پاتر و مالفوی. بقیه رتبه ها مهم نیستن، چیزی بهشون تعلق نمیگیره. شما دو نفر هم فردا صب جهته دریافته تندیستون بیاید به دفترم.» و چرخید و از دره پشتی خارج شد.
وویییییی. اسنیپ جدی بودددد؟ اره خب معلومههه. خوشحال بودم. داشتم میخندیدم و از درون پایکوبی میکردم. به دراکو نگاه کردم و اونم بهم لبخند زد. چشماش... چشماش برقه خاصی داشت. میتونستم توی امواجه نگاهش ساعتها غرق شم.
مک گوناگل:« تبریک میگم!»
دراکو رو کرد به من:
+«معلومه! اونهمه تحقیقم بالاخره نتیجه داد»
_«تحقیقت؟! من هویج بودم؟؟ وای حوصله ندارم»
+«به هر حال از بین کله دانش اموزا رتبه اول شدیم، یه ماچا مهمونه من »
_«شوخی میکنی دیگه؟»
+«جدی ام»
_«باید بگم...نه»
+«فک کردم دوست داشته باشی بیای»
_«فردا صب راجبش حرف میزنیم»
+«عام...باشه»
_«فعلا!»
وارده خوابگاهم شدم و یه لباس راحتی پوشیدم، لبه ی تخت نشستم و شروع کردم به کتاب خوندن. خمیازه*
بالاخره کتابمو بستم و با صحنه ی جلوم شکه شدم. یه جغده قهوه ای سرش رو خم کرده بود و یک نامه تو منغارش. دور و برم رو نگاه کردم، کسی تو خوابگاه نبو. نامه رو گرفتم رو بازش کردم. خوندم:
:«از سایه بیرون بیا... جایی که بهش تعلق داری. انتخاب کن یا تسلیم شو یا نابود!»
اب دهنم رو به سختی قورت دادم. بدنم میلرزید. از طرفه کی بود؟ کی داشت تهدیدم میکرد؟
دانش اموزا با تردید نگاه میکردن و در نهایت نشستن.
اسنیپ:«همونطور که همه خبر دارید، چند هفته پیش همتون خواسته بودم برام پروژه بیارید. و گفته بودم نتیجه رو بهتون اعلام میکنم و از اونجایی که امروز... روز اخر هست...رتبه ها رو میخونم...»
اوه البته! پروژه! کلا فراموش کرده بودم. به دراکو نگاهی انداختم. چشماش روی پروفسور زوم شده بود. حتی اساتید و دامبلدور هم از خبره ناگهانیه اسنیپ شکه بودن.
اسنیپ:«رتبه ی اول از دانش اموز های گروهه خودم هستن. پاتر و مالفوی. بقیه رتبه ها مهم نیستن، چیزی بهشون تعلق نمیگیره. شما دو نفر هم فردا صب جهته دریافته تندیستون بیاید به دفترم.» و چرخید و از دره پشتی خارج شد.
وویییییی. اسنیپ جدی بودددد؟ اره خب معلومههه. خوشحال بودم. داشتم میخندیدم و از درون پایکوبی میکردم. به دراکو نگاه کردم و اونم بهم لبخند زد. چشماش... چشماش برقه خاصی داشت. میتونستم توی امواجه نگاهش ساعتها غرق شم.
مک گوناگل:« تبریک میگم!»
دراکو رو کرد به من:
+«معلومه! اونهمه تحقیقم بالاخره نتیجه داد»
_«تحقیقت؟! من هویج بودم؟؟ وای حوصله ندارم»
+«به هر حال از بین کله دانش اموزا رتبه اول شدیم، یه ماچا مهمونه من »
_«شوخی میکنی دیگه؟»
+«جدی ام»
_«باید بگم...نه»
+«فک کردم دوست داشته باشی بیای»
_«فردا صب راجبش حرف میزنیم»
+«عام...باشه»
_«فعلا!»
وارده خوابگاهم شدم و یه لباس راحتی پوشیدم، لبه ی تخت نشستم و شروع کردم به کتاب خوندن. خمیازه*
بالاخره کتابمو بستم و با صحنه ی جلوم شکه شدم. یه جغده قهوه ای سرش رو خم کرده بود و یک نامه تو منغارش. دور و برم رو نگاه کردم، کسی تو خوابگاه نبو. نامه رو گرفتم رو بازش کردم. خوندم:
:«از سایه بیرون بیا... جایی که بهش تعلق داری. انتخاب کن یا تسلیم شو یا نابود!»
اب دهنم رو به سختی قورت دادم. بدنم میلرزید. از طرفه کی بود؟ کی داشت تهدیدم میکرد؟
- ۵.۳k
- ۲۶ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط