تو از رنجهای من برای فراموش کردنت چیزی نمیدانی

تو از رنج‌های من برایِ فراموش کردنت چیزی نمی‌دانی
هیچ کس نمی‌‌داند
هیچ کس جز خودم و همان خدائی که دیگر دوستم ندارد و دیگر دوستش ندارم
مثلِ یک پلنگِ وحشی با خودم دست و پنجه نرم می‌کنم
خودم با خودم حرف می‌‌زنم
میگذارم یک دیوانه که خودش را به زور در سرم جا داده نصیحتم کند.

شب‌ها ،
این شب‌هایِ تاریکِ طولانیِ بی‌ پدر
حرف‌های تو
آخرین حرف‌های تو
شکلِ یک سگِ هار می‌‌شوند
سگی‌ که وحشی تر از قبل وجودِ نازکِ مرا می‌‌درد
و می‌‌درد
و می‌‌درد....
و من باز هر شب بیشتر دوستت دارم
و صبح که خسته و خون آلود و دلتنگ و کلافه بیدار می‌‌شوم
هنوز آرزو می‌کنم فراموشت کنم.
چنگ می‌‌زنم به ته مانده ی اراده‌ای که دارم
به آخرین قطره‌های غرورم التماس می‌کنم
... التماس ... التماس ... التماس

کسی‌ ، چیزی ، نیروئی ، باید مرا از مراجعه
از تکرارِ یک اشتباه باز دارد.
کسی‌ باید منعم کند از این عشق
از این حس ِ مسموم
از این حقارتِ پی‌ در پی‌ که تو دچارم میکنی‌
کسی‌ باید مرا از این وابستگی
از این دلبستگیِ بیهوده یِ شرم آور نجات دهد

... آه بیزارم از خودم
بیزااار
بیزاااار


نیکی فیروزکوهی
دیدگاه ها (۲)

جوونای این دوره و زمونه از "عشق" چی میفهمن؟!!دلشون خوشِ میرن...

یک روز با تو قراری خواهم گذشتمنو را سُر خواهم داد جلوبه تو ا...

من عشق نمیخواهم!عشق مگر این نیست که چندوقت باهم باشیم و بعد....

پشت هر مرد موفق زنیست که صبح ها قبل از همسرش از خواب بیدار م...

چندی ترانه می شوم و دم نمی زنمحرف از وجود عالم و آدم نمی زنم...

°•°•°دلم کمی خدا می خواهد ... کمی سکوت کمی آخرت کمی آغوش آسم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط