حکایت توانگر و درویش

#حکایت/ توانگر و درویش
توانگر زاده‌ای را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچه‌ای مناظره در پیوسته که:«صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو به کار برده، به گور پدرت چه ماند؟ خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده.» درویش پسر این بشنید و گفت:«تا پدرت زیر آن سنگ‌های گران بر خود بجنبیده باشد، پدر من به بهشت رسیده باشد.»
گلستان سعدی
دیدگاه ها (۱)

#حکایت/ مگوی اندوه خویش با دشمنان بازرگانی را هزار دینار خسا...

وقتی نبخشیده ایم ، انرژی حیاتی وجودمان را صرف آن اتفاقاتی می...

مامانم يادش رفته گوشت ها 🍗🍖 رو بزاره فريزر همه خرابو ترش شدن...

‏به آرایشگرا حق بدیمتنها قشری هستن که تو مغازشون دستشویی ندا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط