به به کیف کردم❤
به به کیف کردم❤
همکلاسی
پارت4
از دید دازای:
وقتی داشتم میدویدم از بین جمعیت رد شدم
پام گیر کرد به یه طناب و با پشت سر افتادم زمین
درد وحشتناکی رو احساس میکردم
مایکل:اوه، راستی، ما برای کسایی که بهمون نزدیک شن هم مجازات داریم و این نمونش بود
بعدشم زدند زیر خنده
پاشدم ولی خیلی درد داشتم
دستمو بردم تو موهام و احساس کردم خیسه
دستمو آوردم بیرون و دیدم خون پر دستامه
🩸
سرم داشت خون میومد و احساس وحشتناکی داشتم
1:اگر چویا رو به موقع نجات ندم میکشنش؟
2:این درد لعنتی سرم تا کی طول میکشه؟
3:اگر آتسوشی دید سرم داره خون میاد بهش چی بگم؟
4:اگر مامان و بابا بفهمن بچه قلدر تو مدرسه هست دیگه نمیزارن بیام مدرسه؟
گیج بودم
وقتی به خودم اومدم که صدای جیغ چویا رو شنیدم:دازاییییییی😢
مایکل گفت:وقتت داره تموم میشه ها، دوس پسرشی؟
یکدفعه سرخ شدم:چی میگی؟
مایکل : اها فهمیدم، اگر ببوسیش میزاریم بره
هردومون وحشت زده شدیم
مایکل:چیزی نیس که، برا یه ثانیه هم که شده لبات رو روی لباش بذار
بعد به مایکی گفت چویا رو ول کنه
مایکی:ولی مایکل اگه فرار کنن؟
مایکل:اونا نمیتونن فرار کنن بین اینهمه جمعیت سخته براشون که راحت بتونن فرار کنن😏
چویا رو ول کرد
چویا اومد تو بغلم
داشت گریه میکرد که در گوشش گفتم:الان نه!
گریشو خورد
مایکل گفت:حالا همو ببوسین
به مایکل گفتم:درسته ما 14 سالمونه ولی بعضی مثائل رو درک نمیکنیم، مثل این
مایکل گفت:من تاحالا 12 نفرو بوس کردم یه بوسه که دیگه چیزی نیس😒
وحشت افتاد تو جون هر دومون
نمیتونستم
چویا طاقت نیاورد و برای 1 ثانیه فقط1 ثانیه پاهاشو پنجه کرد و لباشو رو لبام گذاشت
چویا:بیا راضی شدی؟
مایکل و مایکی:آره، حالا برید😏
چویا با عصبانیت دستمو گرفت و بین جمعیت بردمون بیرون
رفتیم دستشویی بانوان
من هنوز تو شوک و سرخ بودم
بغلم کرد
بغضش ترکید و گریه کرد:متاسفم، متاسفم، هیچ چاره دیگه ای نداشتم😭
بعد دست کرد تو موهام و گفت:برای اینم شرمندم😭
و بلند بلند گریه کرد
چشمای آبیش توی اشک هاش غرق شده بود
بهش گفتم:چویا، من...... من...... دوست دارم
دیگه نتونستم بیشتر تو خودم نگهش دارم
چویا سرخ شد و با گونه های خیسش نگاهم کرد
دید دستش خونی شده
چویا:سرت داره خون میاد الان وقتش نیست
من:چویا، من دوست دارم!
چویا فهمید که که شوخی نمیکنم
گریم گرفت
من:چویا😭من........ 😭
دوباره اومد تو بغلم:باشه باشه قبول🫂
پارت5 یکم دیگه🌱🍵
همکلاسی
پارت4
از دید دازای:
وقتی داشتم میدویدم از بین جمعیت رد شدم
پام گیر کرد به یه طناب و با پشت سر افتادم زمین
درد وحشتناکی رو احساس میکردم
مایکل:اوه، راستی، ما برای کسایی که بهمون نزدیک شن هم مجازات داریم و این نمونش بود
بعدشم زدند زیر خنده
پاشدم ولی خیلی درد داشتم
دستمو بردم تو موهام و احساس کردم خیسه
دستمو آوردم بیرون و دیدم خون پر دستامه
🩸
سرم داشت خون میومد و احساس وحشتناکی داشتم
1:اگر چویا رو به موقع نجات ندم میکشنش؟
2:این درد لعنتی سرم تا کی طول میکشه؟
3:اگر آتسوشی دید سرم داره خون میاد بهش چی بگم؟
4:اگر مامان و بابا بفهمن بچه قلدر تو مدرسه هست دیگه نمیزارن بیام مدرسه؟
گیج بودم
وقتی به خودم اومدم که صدای جیغ چویا رو شنیدم:دازاییییییی😢
مایکل گفت:وقتت داره تموم میشه ها، دوس پسرشی؟
یکدفعه سرخ شدم:چی میگی؟
مایکل : اها فهمیدم، اگر ببوسیش میزاریم بره
هردومون وحشت زده شدیم
مایکل:چیزی نیس که، برا یه ثانیه هم که شده لبات رو روی لباش بذار
بعد به مایکی گفت چویا رو ول کنه
مایکی:ولی مایکل اگه فرار کنن؟
مایکل:اونا نمیتونن فرار کنن بین اینهمه جمعیت سخته براشون که راحت بتونن فرار کنن😏
چویا رو ول کرد
چویا اومد تو بغلم
داشت گریه میکرد که در گوشش گفتم:الان نه!
گریشو خورد
مایکل گفت:حالا همو ببوسین
به مایکل گفتم:درسته ما 14 سالمونه ولی بعضی مثائل رو درک نمیکنیم، مثل این
مایکل گفت:من تاحالا 12 نفرو بوس کردم یه بوسه که دیگه چیزی نیس😒
وحشت افتاد تو جون هر دومون
نمیتونستم
چویا طاقت نیاورد و برای 1 ثانیه فقط1 ثانیه پاهاشو پنجه کرد و لباشو رو لبام گذاشت
چویا:بیا راضی شدی؟
مایکل و مایکی:آره، حالا برید😏
چویا با عصبانیت دستمو گرفت و بین جمعیت بردمون بیرون
رفتیم دستشویی بانوان
من هنوز تو شوک و سرخ بودم
بغلم کرد
بغضش ترکید و گریه کرد:متاسفم، متاسفم، هیچ چاره دیگه ای نداشتم😭
بعد دست کرد تو موهام و گفت:برای اینم شرمندم😭
و بلند بلند گریه کرد
چشمای آبیش توی اشک هاش غرق شده بود
بهش گفتم:چویا، من...... من...... دوست دارم
دیگه نتونستم بیشتر تو خودم نگهش دارم
چویا سرخ شد و با گونه های خیسش نگاهم کرد
دید دستش خونی شده
چویا:سرت داره خون میاد الان وقتش نیست
من:چویا، من دوست دارم!
چویا فهمید که که شوخی نمیکنم
گریم گرفت
من:چویا😭من........ 😭
دوباره اومد تو بغلم:باشه باشه قبول🫂
پارت5 یکم دیگه🌱🍵
۱.۸k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.