چشمهای خستهات
چشمهای خستهات...
گواهی میداد...
چشمانتظاری!
نگاه آرام و سکوتِ بیشتَرت...
حکایتِ بغضی عجیب داشت!
تسبیح را آرام چرخاندنت...
آشوبِ دلَت را گواهی میداد!
دارم باخودم فکر میکنم:
حالا...
آرام گرفتهای؛
وقتی چشمت...
روشن شده به جمال عقیله خاتون!
حالا...
از تَهِ دل میخندی؛
وقتی رفیقانِ قدیمیات را دیدهای!
حالا...
و مثل همیشه...
سَرَت را بالا گرفتهای؛
که در دفاع از حرم عمه سادات...
سنگِ تمام گذاشتی!
راحت بخواب سردار!
گواهی میداد...
چشمانتظاری!
نگاه آرام و سکوتِ بیشتَرت...
حکایتِ بغضی عجیب داشت!
تسبیح را آرام چرخاندنت...
آشوبِ دلَت را گواهی میداد!
دارم باخودم فکر میکنم:
حالا...
آرام گرفتهای؛
وقتی چشمت...
روشن شده به جمال عقیله خاتون!
حالا...
از تَهِ دل میخندی؛
وقتی رفیقانِ قدیمیات را دیدهای!
حالا...
و مثل همیشه...
سَرَت را بالا گرفتهای؛
که در دفاع از حرم عمه سادات...
سنگِ تمام گذاشتی!
راحت بخواب سردار!
- ۷.۲k
- ۱۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط