اربابِ لقمان به او دستـور داد که
اربابِ لقمان به او دستـور داد که
در زمینش ، برای او کنـجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو ، ارباب گفـت : چـرا جُو ڪاشتی؟
لقمان گفت : از خـدا امیـد
داشتـم که بـرای تو کنجد بـرویـاند.
اربابـش گفت : مگر این ممڪن است؟!
لقمـان گفت :
تو را می بینـم که خـدای تـعالی را
نافـرمانی می ڪنی و در حالی
که از اوامید بهشت داری.
لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابـش گریست و او را آزاد سـاخت.
دقت ڪنیم که در زندگی چه می کاریم
هـر چه بکاریم همـان را بـرداشت میـکنیم....
در زمینش ، برای او کنـجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو ، ارباب گفـت : چـرا جُو ڪاشتی؟
لقمان گفت : از خـدا امیـد
داشتـم که بـرای تو کنجد بـرویـاند.
اربابـش گفت : مگر این ممڪن است؟!
لقمـان گفت :
تو را می بینـم که خـدای تـعالی را
نافـرمانی می ڪنی و در حالی
که از اوامید بهشت داری.
لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابـش گریست و او را آزاد سـاخت.
دقت ڪنیم که در زندگی چه می کاریم
هـر چه بکاریم همـان را بـرداشت میـکنیم....
۲.۴k
۱۸ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.